این خانه را به سیل مگر رُفت و رو کنند*
- ۱۱ شهریور ۹۷ ، ۱۵:۴۴
بعد از سالهای تقاص، توی هوای گرم و نمناکِ اتوبان لعنتشده*ی خلیج فارس، از فرودگاه تا وطنِ متروک، بالأخره یک شب ِِ تنهایی را بدون وحشت و عذاب اشتباه با او سپری کردم در حالی که افکارِ عجیب و منزویِ از دهانپریدهاش را، انگشتانش را، صدایش را، اخلاق قشنگش را، آرامش ابهتزدهاش را و آن لبخندهای -به وجهی- کثیفش را نمیپرستیدم... ؟
از قاب چهارگوش آینه با آن نگاه غمآلودش احوال مرا در سکوتم میجست و از گره خوردن نگاهش با نگاهم میگریخت. آخرش واکاویها را به کلام آمد اما با کلمات پسربچهای که از رنجاندن مادرش میهراسد...
من همهی اشکها را گذاشتم به پای بیماری وُ کودکی. وَ او مرده بود. ما مرده بودیم. سالها میگذشت که مرده بودیم و هرکس بر مزارمان اشکهاش را به پای بهانهها گذاشته بود.
اما من از حسِ کهتری مقابل او خم بودم. من مدام از خودم میپرسیدم چرا من؟ و من قطعاً همهی تاریخ خودم را احمق بودهام.
هولناکی نبود، جانی نمیکاهید، تمام چیزی که مانده بودی روی دست ما، غم بودی و سکوتی.
*مسیر معمول تهران - قم
برای ما هیچوقت معجزه نمیشود. به باتلاقی میافتی و نم نم فرو میروی تا مرگ همهی جسمت را در آغوش خود پنهان کند. برای ما همیشه بیش از اندازه دیر شده. برای ما همیشه شرایط، بحرانی، بغرنج، پیچیده و بیسابقه است. حتی بدون سابقهی پزشکی. برای شما لختههای تپل به قلب نمیرسند و برای ما در لحظات آغازین حملهی سرطان، کلسیم از ۶ به ۱۷/۸ میرسد. ما اگر کولیبازی توی خون همهمان است، دنیا هم سرمان کولیبازی در میآورد. بیهوشمان نمیکند و آرام ببردمان. آرام آرام ریههامان را تجزیه میکند و با سرفههای خونین خراشمان میدهد، روانیمان میکند. در پایینترین سطح هوشیاری نگهمان میدارد تا صدای عزیزانمان را بشنویم و با آواهای نامفهوم بال بال بزنیم. تا آنقدر بیقراری کنیم که دست و پامان را خیلی جنتلی ببندند به تخت. تا رنج بکشیم و رنج بدهیم. برای ما عیدها زهر میشود. یا دیوانهای در پستو داریم که هر عید را سالروز قتل کند یا تنی رنجور در بیمارستانهای نفرینشدهی شهر.
سفر کردهای که صد قافله دل همرهش فرستادیم، بعد از سالها دلتنگی، با تنها کازینمان، سی ساعت دیگر میرسد در حالی که همه سعی میکنند خاطرهی کازین را از مردی که دارد نم نم فرو میرود پاک کنند و لعنت. لعنت به ناامیدی دعاهای ما. لعنت به طلب آسایش ما برای دنیای آخرت عزیزمان. نرسانش خدایا، این آخرت را به ما نرسان...
همیشه بهترین خاطرهها متعلق به اوست. حقیقی ترین فاک نثار این معانی که آخرین تصویر من همیشه لبخندی واقعی و کشنده است...
وقتی سرطان را برای اولین بار دیدم، وقتی دست گذاشت روی رنجکشیدهترینمان، وقتی نمایش شکنجهی باطمأنینه و افتضاحش را تحمل میکردم، گمان کردم برای زندهگی رخوتبار ما، بد تر از این نمیشود اما استغفرالله ربی از خطاهای بیمحبت من...
هیچکدام از این شبهای جهنمی اینطور بیدار نبوده. انگار در گوری دستهجمعی خوابیده باشیم و شب اولمان باشد. از ترس و خشم و بیچارهگی با چشمان باز کابوس میبینیم و تلاش میکنیم هذیانات نامفهوممان را توی تاریکی خفه کنیم. خواهرم مینالد و فحش میدهد. فکر میکنم بیدار است اما به نوازشم بیمحلی میکند. صفحهی گوشی مامان روشن است در حالی که خودش کنار آن دراز کشیده. سایهی روی دیوار پیرزنی خمیدهاست که توی رختخوابش نشستهاست.
صدای نماز خواندن بابا این میان گم شده بود اما پیداش کردم. و خودم را. روحِ شرطی شدهی خردسالم را برای لحظاتی پیدا کردم در حالی که غفیلههای بابا را در آغوش گرفته بود. از آهنگ پچ پچِ ناکام صدای بم بابا ساعتی لذت خواب را بازیافته بود تا نماز صبح خودش قضا شود...
واژهی سرطان مثل اسم اعظم خدا شده. مثل اسم لرد ولدمورت. برای ما دی ماه حادثهباریست توی زمستان ۱۳ سالهگی، برای عاقلترینمان یتیمی، برای دیوانهترینمان تنهایی و حالا به کجا باید پناه برد از خشونت این واژه در حق خستهگیهای بیشمار ما، برای دلگیریهای بیکران ما از جوانی، از تورم، از بیعشقی؟
دلم برایمان میسوزد. برای من کمتر، برای مهربانترینمان بیشتر از هرچه مساحت و عمق دارد دلم. گرچه میدانم هرچیز به کارش میآید جز آتشی که به دل من یکی بیفتد.
ناگهان یک صبح تا شب خانهی متروک ما میشود مهمانخانهی آدمهای پیر و غمگین. مادربزرگ از تنها شدن میترسد و این را به همه میفهماند. منتظرم کسی از در بیاید تو که به آی سی یو رفته و قبل از خودش همه تا کما بردهاندش. هیچکس نیست. من ماندهام. توی آشپزخانه میدوم و کسی مرا نمیبیند. چاییهاشان را میخورند و میروند. من میزبان نیستم، غم است او.
اگر حتی من از کلمات غمگین و دلخورم متنفر نبودم، اگر حتی جایی بود که ناشناس بودن واقعاً امکان داشت، اگر حتی من از دردهایی که در التهابشان حقیقتاً بیتقصیرم، احساس کهتری نداشتم، اگر حتی گفتن، دردی دوا میکرد، باز هم نمیتوانستم بگویم.
چرا که این غصهها آنقدَر زوری و حجیمند که در توهم و دروغ هم حتی نمیگنجند. شبیه داستانهای کثیف و دروغینی اند که از تلخی بیپایان هرگز کسی از سطر اولشان پا آن ور تر نگذاشته. داستانِ میراثِ «حس حقارت»، داستان دیوانهی آقای راچستر، داستانِ لک کردنِ بیمادریِ خردسالی در شصت و هفت سالهگی، داستان کیستِ موروثی، داستان بیاخلاقیِ موروثی، داستان آدمی که در راه میخانه تا مسجد چال شد، داستان مردی پنجاه و دو ساله که هنوز مثل سیزده سالهگی آسیبپذیرِ سوء استفادهی عاطفیست، داستان بیهویتیِ مجبور، داستان سیاه بودن.
دیگر نمیدانم این «آبرو» اصلاً چیست که من اگر براش همه چیز را تا حد فراموشی کتمان و پنهان کنم، حفظ میشود. بریدن رهایی نیست، تنهایی ست. فرار فقط زخم آدم را زیر پوست به عفونت میکشد. نه راه پس هست نه راه پیش ؛ چرا که میان ماجراجوییهای همهگان گرچه که هرکس تنها ست، منم که به آنها محکومم و آنها به پیش از خودشان و پس خوش به حال خودشان...
مقایسه اجتنابپذیر نیست. میان این همه از هیچی و شکست و کوتاهی بدون این که بخواهی، از تولد، دفن میشوی. در حالی که بالیدن دیگران را نگاه میکنی، یاد میگیری برای بقا مقایسه نکنی. اما این خود بی آبرویی دیگری ست. توی ۲۰ سالهگی، ۳۰ و یا حتی ۴۰ سالهگی یکجایی بالأخره از دویدن میایستی و توی گندآب «تقدیر» بیملاطفت خودت فرو میروی.
گریه میکردی و داشتم با کلمههای عصبانی و طلبکارم همه غمها و اضطرابهات را شخم میزدم اما روحم بغلت کرده بود، نشانده بودت توی دخمهی آخرِ اتاق و با آن شعرِ آخر خطی که پیش از تو خوانده بودم، تا خود صبح برای بیچارهگی هامان گریه کرده بود.
ساعت هنوز هفت نشده و اینو فقط چشمای من که شبیه فحش شدهند داد نمیزنند، مثل جهنم خلوت بودن مترو داره به وضوح میگه «این موقع اینجا چه غلطی میکنی دختر؟» خودمم نمیدونم. ماجراجویی؟ اولش ماجراجویی بود ولی حالا دارم کم کم از آسیبپذیری خودم و کثافتکاریِ جنسیتم باهام میترسم. از شریعتی تا میدان محمدیه خیلی زیاده. حساب کردهم 30 تا 35 دقیقه و دل خوش کردهم به گرم کردنِ پلکام توی این مسیر. میدان محمدیه همون مولویِ خودمونه. آره، همون شوش و مولویِ پرقصه.
میرداماد که میایسته، فقط یه پسربچهی لاغر و نابود میاد تو که همهی وجودش سیاه شده. حدس میزنم بخواد یه چیزی بفروشه اما هیچی دستش نیست. میاد طرف من. دلپیچه میگیرم. میشینه تهِ ردیفِ صندلیایی که من نشستهم سرشون. زل میزنه بهم. مطمئنم قراره یه چیزی بگه، منتظرم یه چیزی بگه، اما فقط زُله. به خودم فحش میدم که حالا دیگه چشمام ام نمیتونم رو هم بذارم. فکر میکنم عجیب نیست، این بار اول نیست که این آدما جذبِ من میشن اما من بالاحتمال توهم توطئه دارم و اصلاً کسی جز من اینجا نیست که بخواد فرضِ جذابیت مالی منو برای مستضعفین نقض کنه.
رسیدیم امام خمینی و یه تعداد معقولی طیِ مسیر به واگن اضافه شدن. ولی این بشر هنوز زل زده به من. دلم میخواد برم یقهشو بچسبم بگم : «چته آخه تو؟» بگم : «ببین بچه من پول نقد ندارم ولی میتونی باهام بیای اینجا که دارم میرم یه چیز خوشمزه بهت بدم.» ولی میدونم به محض اینکه باهاش چشم تو چشم بشم، کلماتم به اون خطِ اضطراری کُدشون میرسند و سلف دیستراکت میکنند. من میمونم و کاربر ترسناکی که فقط زل زده به مانیتورم و حتی ورودیای برای طلبِ خروجی نداره.
میرسیم خیام و همه نقاط روح و روان و تنم بیقرار شده. ایستگاه بعد پیاده میشم. بلند میشم از جام و اونم دنبالم میاد. فکر میکنم چهقدر احمقانهست که یه پسربچهی خیلی کوچولو رفته روی روانم.
پیاده میشم و یه گوشه کنار میدون میایستم درحالی که خلوت بودنِ مرگبارِ این جای موسوم به مولوی یه طوری شده. پسره رو پیدا نمیکنم و با خودم میگم : «گندت بزنند با این خیالاتت ؛ معلومه قرار نیست دنبالت بیاد.» ساعت هفت و نیمه ولی هیچ جوابی بهم نرسیده. دقت که میکنم، میبینم تازه هیچکدوم از پیامایی که فرستادم دلیور نشدن. حرصم در میاد. دیتام رو روشن میکنم و میرم توی تلگرام به میمِ لعنتی بگم «پس کجایی تو؟» که پیام میرسه : «من نمیتونم از خونه بیام بیرون، داییم اینا اینجان» - ساعت 5 صبح! روانم به هم میریزه. از اینکه همیشه نشستهم روی گوشیم ولی حالا معلوم نیست حواسم توی دویستتا ایستگاه کجا بوده. داشتهم فقط صفحات یه پیدیافِ عهد بوقی رو اسکرول میکردهم. جواب نمیدم که بره خدا رو شکر کنه بلاکش نکردم. گوشیو میندازم توی جیبم و میرم توی یکی از خیابونا. هیچکس نیست ؛ فقط چندتا مردِ گنده و چندتا کوچیکِ کمر خم. بد نگاهم میکنند. به خودم نگاه میکنم که مانتوی روشن تنشه و یه قیافهی نگران رو صورتش. هیچ دختر روانی دیگهای این دور و برا نیست. در حالی که مدام توی گوش خودم صدای احمق احمق احمق گفتنِ خودمو میشنوم، راه برگشتو به سمت مترو پیش میگیرم...
میام کارت مترو م رو بزنم که پسربچه رو اون ورِ گیت میبینم. :| سعی میکنم به روی خودم نیارم اما با صدای بوق، چشمای گرد شدهم با نگاهِ خیرهش مواجه میشن. لعنتی، شارژ کارتم تموم شده. میخوام بشینم همون وسط زار بزنم. شارژر خودکار اون طرفا نیست. به آقایِ پشت پیشخوان میگم : «یه سفره لطف کنید.» و کارت بانکمو میگیرم طرفش. با قیافهی پوکرش بهم میگه : «خانوم جز یه سفره نداریم. :|» تو دلم میگم «خبالا». پسره همون جاست. رد میشم بالاخره، تصمیم میگیرم دنبالش نگردم و تصویرشو کلاً ایگنور کنم. اما خودمو گول میزنم ؛ تمام ایستگاهها رو منتظرم پیاده شه. حتی میرداماد پیاده نمیشه. شریعتی پیاده میشه و دنبالم میاد. دیگه نمیدونم باید چی کار کنم. بعد از بالا اومدن از چند سری پله، میرم طرف ATM. همه احادیث انفاق و سائل و مسئلت توی ذهنم رژه میرن و در حالی که میدونم این موقعیت، شباهتی به هیچکدوم نداره، یه قدری پول میگیرم (و در حالی که برای تواناییهای ارتباطی خودم متأسفم) میذارم کف دستش که تازه با پله برقی اومده بالا و قیافهش شنگوله. لبخند نمیزنه، زبون در نمیاره. فقط مثل گاو نگاهم میکنه. میرم سمت کوچهی آهور و امیدوارم پشت سرم نیاد چون میتونم بکشمش.
وسطِ پارک نزدیک خونهم. ساعت هشت و نیم شده. بابا زنگ میزنه که با خنده بگه صبح دقیقاً اون دسته برگههایی که گفته بودم بر نداره رو از روی میزم برداشته و حالا توی جلسهی یه ساعت بعد باید در مورد آثار خالد حسینی لکچر بده و ازم میپرسه : «کجایی؟ با دوستتی؟» و من در حالی که قراره کلمهی مولوی رو به زبون نیارم، بهش میگم که اون یه عوضیِ بدقوله، من برگشتهم و برگههای فایرچتو براش با پیک میفرستم...
ح به م گفت : امممم... خب آخرین کار مسخرهای که کردی رو بگو.
گوشهای هدستمو چپوندم توی گوشم و سعی کردم آخرین کار مسخرهای که کرده بودم رو به یاد بیارم. خیلی دور بود...
دو سه ماهِ پیش وقتی داشتیم خوابگاه رو تخلیه میکردیم تا با پسرا جا به جا کنیمش ؛ یکی از بلندترین تارهای موهامو کندم و گذاشتم توی کمدم، درشو قفل کردم. توی آسانسور بودم و داشتم میرفتم پایین کلیدامو تحویل بدم که حس کردم کار خوبی نیس و حتی در مزخرفترین حال ممکنه یکی چندشش بشه. (هرچند ممکنه صاحب بعدی کمد من بیتفاوتتر ازین حرفا باشه که متوجهش بشه.) نرسیده به طبقه همکف دوباره دکمهی سه رو زدم. رفتم در کمدو باز کردم و تار مو م رو به یه تیکه کاغذ کوچیک چسبوندم. روش نوشته بودم : هر وقت حس کردی داری یه درسیو میافتی بگیرش جلو گاز. آشپزخونهی سمت راست جواب نمیده، برو چپی.
خلاصه در حالی که احساس یه طفل اسکل رو داشتم که برای خیالپردازی دیرش شده، سعی کردم به قدرت تلپاتی خودم و تیایِ کلاس متلب امیدوار باشم و کلیدامو گذاشتم کف دست غرغرو ترین آدمی که توی زندهگی شناخته بودم.
بابا مثل آقای راچستر میماند ؛ دیوانهای زیر شیروانی نهان کرده که تقاص همه خوشبختیهای توی دنیا را پیش او پس میدهد. بعد تازه میفهمی چرا اینقدر با بدبختیها و بدقلقیهای تو مهربان است ؛ میدان جنگش اینجا نیست. تو حالیت نیست نباید تیرهات را همهجا بریزی اما او حتی شیمیاییاش را سر دیوانهاش نمیزند.
جِین مُرده، بابا سرفه میکند، دیوانه میخندد، من از بغض و حرص کبود میشوم.
بابا نوشته : تو غمت نباشه، هرکی اذیت کرد به من بگو
مینویسم : بابا
ولی متوجه نمیشه، کسی اذیتم کرده که دارم اسمشو براش میگم.
مینویسه : جانِ بابا
آدما ۲۰ سال با یه دماغ بزرگ، هرچهقدر عمیق و خفن، نفس میکشن. و اگه خوش شانس باشن و یه پدر و مادر خل و چل نداشته باشند و توی یه جامعهی سنتیِ ضدِ دماغ (مجاز از انسان) و ضد نفس کشیدن (مجاز از زندهگی) بزرگ بشند ولی نفهمند ینی یه طوری که شانسی ننه و دده و معلم و ملا لبههای افکارشون رو هی سوهان نکشن، اون وقت، از زیبایی و پذیرفته شدن هیچی نمیفهمن، عین بز و گاو و گاهی خر توی علفزارهای کودکی میچرن و حال میکنند. تا وقتی یههو اون اتفاق میافته ؛ یه هو میفهمن من دیگه نمیتونم با این دماغ زندهگی کنم... و خدا رو هم شاکرند که توی زمانهای زندهگی میکنند که چارهای برای قوز دماغشون هست... و من نکوهششون نمیکنم ؛ من خودم گاهی از اجزاییم به تنگ میام که یحتمل توی دوره و زمونهی بعدی خدا رو به خاطر امکان عمل و تغییرش شکر خواهند کرد... خاسرونیم خب.
بخش بیماران قلبیِ بیمارستان خلوت بود - نمیدانم خوشبختانه یا بدبختانه. پرستارها هیز بودند. گاهی شک میکنم مردم به چیز دیگری در من نگاه میکنند. چیزی نو ظهور که پیش از این نبود. مثل شرارتی که از پیشانی ساطع شود... البته حقاً چیز دیگری هم نیست.
نفهمیدم بیمارِ ما عیادتلازمتر بود یا همسایهی نحیف و خندهروش. توی بخش بیماران قلبی بود اما فکر میکنم باز هم بیشتر داشت از بیماریِ دلش رنج میکشید ؛ آن دلی که موقع تپیدن و یا نتپیدنِ قلب هم میتپد. آن آرامگاه دروغین و افسانهایِ شهزادهی لافزنِ عشق..
اضطراب داشتم. به خاطر گردنبند بود. دیروز باید میرفتم. به واقع در رفتنِ امروزم داشتم عیادت را قضا میکردم و میدانید که قضا ش چه حالی دارد. بو میدهد. بیات شده، مانده. بارِ وظیفه و گند زدن روی نامش و حالش و کلِ ماجراش سنگینی میکند. اصلاً نمیخواستم بروم. با خودم گفته بودم یک لختهی کوچکِ شوربخت (مثل شوربختی حرامزادهگی) بوده که تازه سر خوش، توی رگها دویده و راهی را هم نبسته.
دیشب خوابِ یکتا عزیزِ رفتهام را دیدم ؛ خودش نبود. خودش توی اتاق بود و توی خوابم سهم من فقط دلپیچهی تکیه دادن به دیوار اتاقش توی بیمارستان شده بود. بخش بیمارانِ قلبی. یک لختهی ساکن و تپل یکی از آن راههای افسانهای به دلش را بسته بود. سکته کرده بود.
بیدار که شدم تازه دلم گرفت که چرا به من هرگز صورت ماه و خندههای ریتمیکش را توی خواب هم نشان نمیدهد؟..
دلم برای عزیزم تنگ شد. رفتم عیادتِ لختهی کوچکِ شوربخت. تازه تشخیص داده بودند تپل است. که دارد راهی را میبندد و دلِ دیگری را ته بن بست چال میکند... تصمیم گرفتم چهرهات را از این به بعد هم هرگز توی رؤیا نشانم ندهی. این هم روی همه هرگزهایی که روی هم چیدی و از چشمهای دلتنگ و دلِ گریانم گریختی. این هم روی همه هرگزهایی که از عالمِ بالا روی دستم ماند، برای همه همیشهها و حتی یکبارههایی که طلبدارم...
نگاه کردن در چشمانِ مهربان تو بیش از آن که به غرق شدن در دریا شبیه باشد، به محکم بغل کردنِ یک دنیا گلِ خاردار میمانست. از همان لحظهی هبوطِ اتفاق میدانستم نوعاً خون را در رگها نمیخواهی و میدانستم در نگاه گرفتن از تو جز جراحت نصیبم نخواهد شد. لاجرم نه توانستم نگاهم را بدهم به چشمانت ببری و نه توانستم از آنها باز پسشان بگیرم. نفهمیدم چه شد. نفهمیدم چهطور میشود هم نمانی و هم داغیِ حضورت سرد نشود و آنقدر استمرار یابد که دلِ سوختهام مشمول سهمیهی ایثارگران شود... شد ولی دیر شد ؛ سهمی به من نرسید. نفهمیدم چه شد ولی عارضههای ترک داروی چشمانت متوالیاً روی نفهمیهای من پا گذاشت و شد. راستش حتی نفهمیدم نگاه در مهربانیِ چشمانت برای من درمان است یا درد.
باری، پیش از عوارض ترک گناهِ نگاه، تو بودی که یک باره روی نفهمیهای من پا گذاشتی و شدی. از دلم؟ بعید میدانم پیش از آنکه از مقابل نظر بشوی، دل نشده باشد که تو از آن بشوی. طرز درد و دلهایم را حتی گند بزنند..
غریب قدمهایی که درست آن لحظهی پس از عزمِ عزیمتت، مغلوبِ نمکِ عشق شدند. ولی تو باز رفتی. اصلاً از آن لحظه بود که رفتی. از وقتی که نتوانستی بروی، توانستی. خاک بر سر کلام و این خواصِ شکنجهگرش... نمیدانم باید به قدمهای تو بد و بیراه بگویم یا مثل چشمانت شرکم را میانشان تقسیم کنم... ای همهی اعضات پرستیدنی، ای همهی اعضات را به فحش و فضاحت کشیده، ای رفته و اعضات را باز گذاشته برای جز من، ای اعضات از اعضام گریخته...
حق این بود که نگاهِ مفلوک و اسیر را به تمام ببری... پیش ازآن که از حقوق بردهگان بو ببرد و بخواهد آزادی را یاد بگیرد که حالا خاطراتت میانِ سازش و براندازی مستأصلش کنند.
حق! همانی که به قیاسش سراپای ما ضرر و معصیت و افتضاح است... حق تویی عزیزم. مخصوصاً همین نبودنت...
بیا، اینهمه آرایه از من میخواهی چه کار؟... بیا و اعصابِ ویرانم را زیر آوار غصههای دلریشم بجو، همان طوری قشنگ و گشاد بخند، متلکهای بیآزار بگو و آباد کن...