سمپتوم

ما، همان رانده گانیم
از هر جا
و هر کس

بایگانی

آسیبِ مصلحت‌آمیز

پنجشنبه ۱۰ خرداد ۱۳۹۷

طرد شده

به خاطر فکر کردن. به خاطر کلام. به خاطر افکار. به خاطر ابراز. به خاطر ترسناک بودن. به خاطرِ این که دیگران رو یاد چیزایی می‌ندازه که از مواجه شدن باهاشون عمری طفره رفتن.

حقشه؟

شاید آره. شاید حقش نیست با هم چین کسایی بپره یا سوالات ذهنش رو مطرح کنه.

حتی اگه آزادی کمه. حتی اگه آزاده کمه. حتی اگه خودش اسیره.

  • ۱۰ خرداد ۹۷ ، ۰۰:۳۹
  • روشنا

مثل کل زنده‌گی

سه شنبه ۰۸ خرداد ۱۳۹۷

هی به خودم می‌گم تا این‌جا اومدی، یه ربع مونده... این یه ربعو صبر کن، بالا نیار. نمی‌تونم که، دست من نیست که، حس تهوع دارم. دست من نیست که. حکایت قم رفتن شده...

  • ۰۸ خرداد ۹۷ ، ۲۰:۱۷
  • روشنا
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۴ خرداد ۹۷ ، ۰۰:۳۳
  • روشنا

چهارشنبه ۰۲ خرداد ۱۳۹۷
لامصب حتی متنِ پشتِ قابِ گوشیِ منو خونده اون وقت من حس می‌کنم دو هفته‌ست اصلاً ندیدمش چون دو هفته‌ست استاد بهش نگفته خفه شو و بیا جلو بشین وگرنه سه بار متوالی می‌ندازمت. :|
  • ۰۲ خرداد ۹۷ ، ۲۱:۵۲
  • روشنا

دوشنبه ۳۱ ارديبهشت ۱۳۹۷

من باید برگردم به شکم مادرم. باید برگردم به جایی که بوده‌م. این یه اسمی داره که من یادم نمیاد و یه دیسکریپشنی... اما مهم تر از اونا، منم که توی اشتباه ترین جای ممکن ایستاده‌ام، خزه روم روییده، کبوتر روم بچه کرده... من درخت نیستم. سنگ شاید...


  • ۳۱ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۲:۲۷
  • روشنا

There's a price to pay

دوشنبه ۳۱ ارديبهشت ۱۳۹۷
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۳۱ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۲:۲۱
  • روشنا

هم اتاقیم رو می‌گم

يكشنبه ۳۰ ارديبهشت ۱۳۹۷

دنیا با انگشت فـ.ـاکش چت می‌کنه.





چه کنایه‌آمیز....

  • ۳۰ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۰:۴۶
  • روشنا

Doesn't matter where you are

يكشنبه ۳۰ ارديبهشت ۱۳۹۷
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۳۰ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۰:۴۴
  • روشنا

شنبه ۲۹ ارديبهشت ۱۳۹۷

درس نمی‌گذارد کتاب بخوانم و کتاب نمی‌گذارد درس بخوانم و آخرش از بی‌تقوایی و با گردنی که به قول بابا «ژنتیکی» کج است، ازین جا مانده و از آن جا رانده، می‌نشینم به میانه، زار می‌زنم ؛ این بهترین کاری که بلدم..

  • ۲۹ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۳:۱۳
  • روشنا

زیباترین معشوقه

جمعه ۲۸ ارديبهشت ۱۳۹۷

وقتی «چشم‌نوازی» از ازل تا به ابد ارزش بوده و هست و خواهد بود...

  • ۲۸ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۱:۵۵
  • روشنا

نمی‌شناسمتون که؟

پنجشنبه ۲۷ ارديبهشت ۱۳۹۷

تو فکر می‌کنی منو می‌شناسی ولی به خلافش اعتراف می‌کنی. خب نکن. نکن با من. نکن.

  • ۲۷ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۳:۲۶
  • روشنا

یک دو قدم دورتر ک

پنجشنبه ۲۷ ارديبهشت ۱۳۹۷

[خب تو ام یک‌کمی] پیش بیا پیش بیا پیش‌تر
تا که بگویم غمِ دل بیش‌تر...


  • ۲۷ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۳:۰۶
  • روشنا

پنجشنبه ۲۷ ارديبهشت ۱۳۹۷

احساسِ بیهوده‌گی ما را و اسراف‌کاری، معناگراییِ هستیِ ما را
بارها و بارها به کشتن می‌دهد ولی ما زنده‌ایم و برای هستیِ ما انگاری شرمساری نهایتی ندارد.


گور خود را در توهماتِ اغراق‌گرمان از خوبی‌مان کنده‌ایم اما همه خوبی‌ها را یک‌سر به گور خود خوابانده‌ایم و خودمان روی زمین مستانه می‌خرامیم و به بانگ خران آواز می‌خوانیم از اشعار شیوخی که عمری گفته‌اندمان مقصودشان از می و می‌خانه، خدا و مسجد است...

به نحوست دچاریم و به آن بی‌اعتقادیم... آه ازین رنگ‌ها و امان ازین فریب‌ها...

  • ۲۷ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۳:۰۳
  • روشنا

يكشنبه ۲۳ ارديبهشت ۱۳۹۷

چرا تو نمی‌مانی تا یک دل سیر برایت بگویم همه‌ی آن چیزهایی را که نمی‌گویم؟
چون تو هنوز کمی. چون تو در حد من نیستی!... آخرش همین جمله است که ما را خاک می‌کند. تو را وقتی که آن کتاب غیر درسی را در آغوش گرفته‌ای و در یک‌صد نظرِ زل زده به من بی‌پروایی.

تنها چیزی که من از تو بلدم این است که با کلمات خوب برخورد می‌کنی ولی تو چه‌طور توانسته‌ای پیدایم کنی این‌قدر زیبا که پیدا کرده‌ای...

به چه چیز دل خوش کرده‌ایم ما؟ قناعتی که ندارم؟...

  • ۲۳ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۰:۳۶
  • روشنا

هنوز نمی‌دانم

يكشنبه ۲۳ ارديبهشت ۱۳۹۷
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۳ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۰:۲۹
  • روشنا

يكشنبه ۲۳ ارديبهشت ۱۳۹۷
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۳ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۰:۱۵
  • روشنا

high

جمعه ۲۱ ارديبهشت ۱۳۹۷

سر صبحی خوابت را دیدم... زیبا بودی اما بدخلق... زیبایی‌ات را می‌پرستیدم و از داشتنت چنان ذوقی داشتم که نمی‌توانستم از بدخلقی‌ات گله‌مند باشم.

مغرور بودی، حتی نگاهم نمی‌کردی... اما می‌شناختمت... اما مطمئن بودم دوستم داری.

همه‌ی کارهایی را که می‌کردم تا کمی توجه ببینم، نادیده می‌گرفتی و هیچ کوتاه نمی‌آمدی... اما ناامید نمی‌شدم. نمی‌دانم چرا این طور دنبال نگاهت می‌دویدم و این طور قشنگ بودی و این طور نگاهم نمی‌کردی..

بیدار که شدم، از اثر حسِ داشتنت، یک ربع روی تخت بی‌حس بودم و ذوق زده. سر میز صبحانه گفتم خواب خوب دیده‌ام اما هرچه اصرار کردند نگفتمت...

کم کم  یاد بی‌توجهی ات افتادم و از آن همه اصرار خودم تعجب کردم و

ازین رویا... عاقبت ما به خیر شود...

  • ۲۱ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۲:۲۷
  • روشنا