پنجاه و چهار
- ۲ نظر
- ۰۱ شهریور ۹۴ ، ۲۰:۱۵
بعدها برات تعریف میکنم با چه حسرتی به همزادهاش نگاه میکرد و چین جبینش چه عمقی پیدا میکرد وقتی میتوانست با جان گرفتن رد محوی از آنها، خیلی آسان از بودن در جمع ما صرف نظر کند.
بعد میزدی پشتش که هواش عوض بشود، گیج گونهات را میبوسید. انگاری که میخواست بگوید : «املم را دوست داشتم، من دوستش دارم!»
بعد جاهلانه میپرسیدی : چی شده؟
که بخندد، بگوید : هیچ.
ده دقیقه بعدش صداش یواشکی میرسید که میخواند :
هفتشهر عشق را عطار گشت
ما هنوز اندر خمِ یک کوچهایم
منتظر میماندی که بعد مصراع دوم را هی بخواند هی بخواند، ضرب بگیرد روی میز کامپیوتر، سوت بزند، کلمهها را جا به جا کند، شعر را عوض کند، کلمهی جدید بسازد، آهنگ بسازد... دنیااا را عوض کند.
که هی بخندی، هی بخندی. اصلن هم تلخ نخندی. بمیری از اینهمه پتانسیلش در دستکاری، در تعمیر، در تولید.
.
توی ماشین نشسته بودم.
آقا با لهجه کاشانیش پرسید : برقکار بودی دیگه؟
لبخند زد : مخلص شما!
نشست توی ماشین، جواب من را داد : اینجوری راحتتره.
.
بعدها مینشانمت برات تعریف میکنم : هفت شهر عشق را گشته بود و هنوز اندر خمِ دنیا به جبر اسیر بود.
هی میخواند. این شعر را هی میخواند.
بعدها یک چیز بلند میخوانی که در آن برات تعریف میکنم یک آه عمیق میکشید و میخواند :
هفتشهر عشق را عطار گشت
ما هنوز اندر خمِ یک کوچهایم
قدری در ماهیچههاش توان داشت که نه در همیشه سرخوشیش متوقف شد نه غم توانست به گرد پاش برسد.
رسم زهد را با بندهای خستهی دستانش بلد بود...
شمارهی مطلب : ۱۰۰
عنوان : ۵۳
میتوانی بفهمی چهقدر حرف ناگفته از منتشر شدن چشم پوشیدهاند فقط توی همین وبلاگِ کمعمر؟ بیش از این.
خلافِ حالِ خراب،
حال خوب خیلی کم حرف است.*
و اذا مس الانسان الضرّ،
دعانا لجنبه او قاعداً او قائما.
فلمّا کشفنا عنه ضرّهُ، مرّ!
کأن لم یدعنا الی ضرّ...
* حتی این خودش حالخراب کن است. :))
برای دیشب و خستهگی بیانتهای ما.
فکر میکنم دیگر نباید غروبهای دلگیر را بنشینیم چشم بدوزیم به نگاه نکردن هم.
فکر میکنم باید درزهای این کفن را بشکافیم، دو نیمش کنیم و بعدهم برای خودمان دوتا قبر مجزا بخریم... برای ابد. نه حالا.
فکر میکنم باید دستم را از توی جیبت بکشم بیرون. میخواهم اینقدر خرج نکنی.
باید برویم سر زندهگی خودمان.
برویم به کنکورمان بدوزیم چشمهامان را. من به کارشناسی، تو به ارشد... چه فرقی میکند؟
تو به فوق دکترا شاید...
...
و ...
و عالمی سه نقطه که انگاری بیانِ زبان بیزبانیشان هرگز سر زوال فرو نیاورد.
و من فکر میکنم
باید رفتن را بیاموزیم.
وقتی زل زد توی چشمهام و مردمکهام آشکارا آوارهی جست و جوی کوچههای هراس دنیایی بدون تصویر نگاه او شدند،
میخواستم فرو بروم توی بیچیزیم و این خجالتی که هیچطوری نمیشد پشت پلک زدنهای مرتب تکذیبش کرد..