سمپتوم

ما، همان رانده گانیم
از هر جا
و هر کس

بایگانی

They say i must be in a relationship with Hulk

شنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۸
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۲ تیر ۹۸ ، ۱۶:۴۹
  • روشنا

so done

چهارشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۸
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۹ تیر ۹۸ ، ۱۴:۰۰
  • روشنا

سجاد ||

سه شنبه ۱۸ تیر ۱۳۹۸
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۸ تیر ۹۸ ، ۲۳:۵۶
  • روشنا

زمانی که گم شدی، دیگر نمی‌توانستم بنویسم. که من به معنا دادنت به همه اعمال و زنده‌گیم، عادت کرده بودم، معتاد شده بودم. پاش بیفتد، هنوز هم روی جنازه‌ی خودم هم که شده، می‌ایستم اگر باشی برای «پرستیدن». اساساً هیچ هدف و انگیزه و مفهومی نتوانسته ازش جلو بزند توی زنده‌گی من. باشی و بگویی «همه چیز را آتش بزن و بیا با من روی میخ راه برویم.»، تازه برای زیستن، انگیزه پیدا می‌کنم و برای مردن، از خودگذشته‌گی و تقوایی که الآن اگر ازم بپرسی، در خود سراغ ندارم. اما پای هیچ چیز نمی‌افتد. من هم از آسیب و زخم‌های مکررِ راه رفتن روی خیالاتم با تویی که رنگ خیال نداری و به کریه‌ترین حالِ ممکن «واقعی»ای، بالأخره یک جایی از تاریخ که یادم نمی‌آید، توبه و پرهیز کرده‌ام. کشتنِ ثانیه‌ها فقط در یک حال لذت‌بار است و آن، حالتِ بیمارِ عشق است. وقتی یاد گرفته باشی از نقص‌ها هم گزاره‌های پرستش‌گر بسازی، آن‌جا دیگر واقعاً فاتحه‌ات خوانده است. اگر به دو جهان باور داشته باشی هم که رسماً فاتحه‌ی هر دو تا جهانت خوانده‌ست. ببین که کله‌ی کچلت برای من خودش جهان سوم است...

دو جمله‌ی اولم را نگاه کن ؛ مثل خر دروغ می‌گویم. من هنوز از تو می‌نویسم. از "زمانی که رفتی"هات. برای تو می‌نویسم. نام‌ها و نگاه‌های جدید می‌جورم و در جات می‌نشانم. گند بزنند بهش که لذتی که بیرزد، جز پرستیدنت نمی‌شناسم. 

 

* در دلم بنشسته‌ای ؛ بیرون مَیا
   نی برون آی از دلم، در خون مَیا

   چون ز دل بیرون نمی‌آیی دمی،
   هر زمان در دیده دیگرگون مَیا

   چون کَسَت یک ذره هرگز پی نبُرد،
   تو به یک یک ذره بوقلمون مَیا!

   غصه‌ای باشد که چون تو گوهری
   آید از دریا برون. بیرون مَیا

   سرنگون‌غواص خود پیش آیدَت........
   ...

  • ۱۷ تیر ۹۸ ، ۲۳:۲۷
  • روشنا
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۷ تیر ۹۸ ، ۲۳:۰۹
  • روشنا

*مدام در حال «بازگشت»ـم و این برای من دردناک است. بابا همه‌ش می‌گوید «انسان رو به جلو ست.». بعید می‌دانم.

در یکی از این راه‌های بازگشت، فهمیدم چه‌قدر شبیه به مادرِ یارومیلم** و این به شدت مرا خراشیده. کیفیت مادرِ یارومیل بودن را می‌گویم ؛ نه این‌که مهم باشد شبیه کی و چی هستم...

 

امروز خیلی سختم بود بروم ختم. از چهار صبح بیدار بودم و در حال دویدن. اما رفتم. وقتی رسیدم، ایستادم کنار. آن‌قدر که همه رفتند جلو و آغوشش ماند برای من. به نظر می‌رسید او در آغوش من است. بغضش بد ترکیده بود و لرزش‌های ریزش دلم را ریش می‌کرد، انگار روحم مور مورش شده بود. دلم نمی‌خواست این‌همه غم بکشد. دلم می‌خواست نرم‌تر باشم، شاید می‌شد کمی از آن غم را گرفت و با خود آورد. اما من جایی نداشتم. من الهه‌ی غم‌خواری و غم‌سازیَم حتی. حالم از این بی‌خاصیتی به هم خورد و باید کامندر لارنسی می‌بود تا برای این بی‌خاصیتی، مجازاتم کند.

یک کمی که گذشت، حسن که آمد و ضرب‌دری خودش را انداخت در آغوشش، صورت زیباش باز شد. لب‌خندش مرا سلاخی کرد. بعد آن‌جا دو هزاریم افتاد که... شادی؟ کجایی؟

آن‌جا فهمیدم این مهندس نبود که مادرِ یارومیل را بدبخت کرد.

خوش‌بختی می‌خواهم چه‌کار؟ یک تکه شادی پیدا کنم، بسَم می‌شود. مدت‌هاست که این حس را گم کرده‌ام... خنده‌هام همه حتی اشباعند از ترس، عذاب، تمسخر، احساس گناه... تنها چیزی که ما ازش فان می‌سازیم دردهامان شده‌اند انگاری.

 

این‌که هرچیز در رابطه با "رابطه" و آدم‌ها تعریف شود و جدایی از این مفهوم غیر ممکن باشد، هولناک است. دوست دارم بدانم زنده‌گی برای بقیه چه‌طور است ؛ همین‌قدر وابسته به تصویری که آینه‌ی "دیگری" بازتاب می‌کند؟ همین‌قدر گره خورده به بازخوردهایی که از آدم‌های دیگر می‌گیرند؟

حتی کُدی که زده‌ام، نیازمند و منتظرِ تأییدِ تو، نشسته گوشه‌ی دراپ باکسم و نگاهم می‌کند. اساساً توی این اوضاع خراب، خودم را نشاندم، آن کُد را زدم تا از ارتباط کلامی جلو گیری کنم...

اما حتی بازخورد خوش‌آیندی که به من می‌دهی، آن‌قدر پرمضایقه و کوتاه و کم است که به شادی نمی‌رسد، در مذاقِ هیولای غم و بی‌اطمئنانی و تنهاییم، به آنی مستحیل می‌شود.

گاهی فکر می‌کنم من مبتلا به این مریضیِ زیرپوستیِ متداول شده‌ام که همان‌طور که من از طرحِ حالاتش وحشت و شرم دارم، عده‌ی زیادِ دیگری هم به همین دلیل اصلاً به روی خودشان نمی‌آورند که دارد روح‌هاشان را شکنجه می‌کند. شاید هم اصلاً متداول و شایع نباشد. اما من یه دردیم هست که حسابی از گفتنش به بقیه می‌ترسم.

 

 

* بی‌تو نمی‌رسم و با تو می‌رسم ؛ بن بست و جاده یکی می‌شود مگر؟

 

**همیشه با خودم گفته‌ام که من اگر فرزندم پسر شود، می‌گذارمش سر کوچه... اما امروز توی خطیِ قلهک به پاسداران، پسربچه‌ای که جلو، کنار دست داییش نشسته بود، دلم را با بستنیش خورد ؛ از این افکار خشونت‌آمیز توبه کردم. این هم تلاش ناخواسته‌ی دیگری در راستای مادر یارومیل بودن. :) :/

 

- آلبومِ موسیقیِ متنِ فیلمِ ایستاده در غبار

  • ۱۵ تیر ۹۸ ، ۲۱:۴۴
  • روشنا

who are you

شنبه ۱۵ تیر ۱۳۹۸
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۵ تیر ۹۸ ، ۰۱:۰۷
  • روشنا

طاقتِ طاق شده

جمعه ۱۴ تیر ۱۳۹۸
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۴ تیر ۹۸ ، ۲۰:۰۴
  • روشنا

کمی بمان

چهارشنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۸

[مخاطبِ هر قسمت فرق دارد.]

 

من امروز دیدمت. ولی آن‌قدرها هم دوستم نداشتی هنوز...

...

من مرگ را دیده‌ام. وقتی هر سال، حوالی عید می‌آمد توی تنت سلامی می‌داد، دالی می‌کرد و یادت می‌آورد خیلی زود می‌آید که بماند.

وقتی نشست، سکته کردی و اولین بار اشک‌های پدرم را دیدم. یکی از رگ‌های پات را کوچک کردند، بردند به قلبت.

سال بعد سرطان سینه، بالا تنه‌ات را خالی کرده بود. یادم هست توی لباست پنبه می‌گذاشتی و اتفاقی فهمیده بودم. خیلی کوچک بودم برای این‌که بفهمم کی تنت را غارت کرده.

سال‌های بعد فقط همان سلام عیدانه بود انگار.

یک سالی آمد که فهمیدیم خیلی بی‌سر و صدا آمده توی ریه‌هات اثاث چیده. آزمایش‌هات را بیرون آوردیم، 12 تا آزمایش و 4 تا که توش خبر داده بود می‌آید. اما توی آزمایشت هم بود، غافل‌گیرانه نبود... کسی صداش در نیامده بود.

بعد، اولین تلخی‌های زنده‌گی را من دیدم. اولین بار بود که مرگ را واقعاً می‌دیدم. می‌نشستی غصه می‌خوردی، یادم هست حرف‌هات را. دنبالِ گناهانت می‌گشتی و من هر کار کردم از این گمانِ "یعنی من چی کار کردم، که این‌طوری شد؟" دست بکشی. ولی نتوانستم که. اما می‌دانی؟ من بهترین حرف‌ها را از تو همان موقع‌ها شنیدم، وسط شعله‌های هراس از مرگ.

سرطان ریه خیلی ستم است. باید ببینی... هیچ‌کس نباید ببیند. همه‌ی علائم، ظاهری و خون‌ریزند. سرفه‌ها و وقت‌هایی که نفس می‌رود، نفسِ آدم‌هایی که جانشان به جانت بسته‌ست را هم می‌برد. لحظات آخر، همه‌جای بدن حالشان خوب است چون مهلت آن‌قدر کوتاه است که سرطان نمی‌رسد برود جاهای دیگرِ بدن. همه جاهای بدن شاید گلستانِ بهاران باشند ولی نفسِ آخر دیگر نمی‌آید، راهش را پیدا نمی‌کند... خیلی سخت تمام می‌شود. بعد وقتی تمام می‌شود، می‌فهمی چه‌قدر این مرگ کثیف است و کثیف‌تر از او، خودتی که نفست با نفس هیچ بنی بشری نمی‌رود ؛ جانِ تو به جان هیچ‌کس بسته نیست. تو مانده‌ای تا یک روز در تو خانه کند. و بهتر است همه‌ی این کثیف‌بازی‌های "جونُم به جونت بسته‌ست" را بس کنی.

...

من مرگ را دیده‌ام. وقتی تو را خیلی بیش‌تر از مادرجانم دوست می‌داشتم. (و کودکانه انتظار داشتم این تو را برای مردن نالایق‌تر کند) وقتی یک لحظه داشتی عکسِ 35 سال پیش را پاره می‌کردی و لحظه‌ی بعدش توی آی‌سی‌یو حتی نتوانستم بپرسم «چرا؟». وقتی دست و پات را بسته بودند به تخت تا چیزهای سختی را که از مجراها و نامجراهای بدنت فرو کرده بودند توی تنت، در نیاوری. و کسی در من ضجه می‌زد که ای کاش مرگ بیاید و کار را تمام کند و فقط کار را تمام کند.

فکرش را بکن، هرچه کولی‌تر باشی و بیش‌تر بروی در بحرِ کثافت‌کاری‌های دنیا، دنیا پیش‌تر می‌رود. همین که تو بنشینی دعا کنی عزیزت بمیرد... کولی‌بازی به هر وسیله‌ای در ادای حقش عاجز است.

گفتم سرطان ریه خیلی بد است؟ سرطان لنف بدتر از آن است حتی. یک طوری جا به جای بدنت پهن می‌شود که حتی نتوانی بفهمی داری می‌روی تا بخواهی از همه کائنات بپرسی «چرا من؟». آن‌قدر سریع که حتی نتوانی خودت را جمع و جور کنی و به "آینه‌ی عمر"ت بگویی «عزیزم، خدا نگه‌دار». اصلاً می‌گذارد وقتی که با ایما و اشاره به همه می‌فهمانی «خوب می‌شم و میام همه‌تونو یه لقمه‌ی چپ می‌کنم»، ضربه‌های آخرش را می‌زند.

...

بعد تو انتظار داری من یک سایکوپثِ بیستوپنج دیزیزه* نباشم. :))

...

من دیدمت؟

وقتی از مهلت 72ساعته‌ام، 3 ساعت مانده بود، از درد خواب و بیدار بودم، محتویاتی که نباید، توی معده و روده و مجاری گوارشیم تا کجاها رفته بود، ندیدمت. وقتی توی جاده با سرعت 70 از ماشین افتادم پایین، ندیدمت. وقتی زیر خرده‌شیشه‌های آینه قدی خراش دادیَم، ندیدمت.

من پر از شوق زیستن بوده‌ام، آن‌قدر که هراس از تو را نه دیدم و نه شناختم... شاید در من بودی، ریشه دواندی و قد کشیدی که حالا این‌چنین زیبا یافته‌امت.

چرا نماندی؟ دل‌برا روا بود که چنین بی‌حساب دل ببری؟ آخه وحشی؟

 

 

*کلاً چیز نموده‌ام در ساختار زبان. یک ترکیب فارسی، انگلیسی، عربی ست این الآن :|

- این‌جا رو که فالو می‌کنید، دلم می‌خواد یه آپشنی باشه من بزنم ریموتون کنم. الآن لابد می‌گین خلوچلِ احمق، مجبورت نکردن توی وبلاگ بنویسی. البته رسماً منفذی برای ارتباطم که نیس ^_^ ولی گلم خلوچل هم منم هم تو که منو فالو می‌کنی. هیچ سخن و ادعایی هم در تقدیس دیوانه‌گی ندارم.

- این‌همه آسمون و ریسمون به این خاطر بود که امروز نزدیک بود بمیرم، ولی قسمت نبود *_*

  • ۱۲ تیر ۹۸ ، ۲۳:۴۶
  • روشنا

سجاد

چهارشنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۸
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۲ تیر ۹۸ ، ۱۶:۰۶
  • روشنا

این دل به فلان است

سه شنبه ۱۱ تیر ۱۳۹۸

ساعت سه بود. از ده صفحه‌ی آخر و تقلا برای خوب کردن حال زنده‌گی دست کشیدم، بینیمو بالا کشیدم و وسط طرح فرش توی خودم جمع شدم. نبضم توی رگِ روی پیشونیم می‌زد. به فردا فکر کردم، به تابستانی که از همون موقع رفتش به فلان، به من که همه‌ی جان و تنم رفتش به فلان، به آینده‌ی نخواستنی. لعنتی دلم خواست برگردم عقب. هیچ‌وقت این‌قدر دلم نمی‌خواست برگردم عقب. می‌دونی؟

صدای آزار دهنده‌ی خنده از کانال کولر می‌زد تو اتاق و من مثل همیشه، تأثیرات اضطرابم توی روده‌م چرخ می‌خورد و فکر می‌کردم کاش می‌شد محتویات روده رو بالا اورد.

مجبور شدم چمدونام و وسایلمو باز کنم که لباس و بالشت - پتو بردارم. برقو خاموش کردم، رفتم خوابیدم روی تختت. بوی تو رو می‌داد ولی اون لحظه هرچیزی حال من رو به هم می‌زد. تو رو می‌خواستم چی کار اصلاً که بو ت بخواد به کارم بیاد؟ توی ذهنم داد کشیدم که خدایا لطفاً نذار من صبحو ببینم. ریحون همیشه از قانون جذب می‌گه و توی اون موقعا من همه‌ی اعضام درحال پوزخند زدنن بهش. اول از قانون جذب عذر خواهی کردم و بعد تصمیم گرفتم یه عقرب رو به خودم جذب کنم. حتی یک‌کمی صدای خش خش اومد و فکر کردم «سلام عزیزم، تویی؟ اومدی بالاخره؟» ولی وقتی به دردش فکر کردم، جذبم نشد.

صبح شد. هرچی نادعلی خوندم و خدا خدا کردم جواب نبود ؛ صبح شده بود. خیس عرق از زیر پتو، لاشه‌ی بو گرفته‌ی خودمو کشیدم بیرون و با رضایت نگاهش کردم ؛ «تو مُردی؟» کسی اومد، در زد و چسب پهن خواست. نه... انگار نمرده بودم. 

بدترین روزِ عمرم رو شروع کردم. بدترین روزِ عمر می‌تونه چندتا باشه. می‌فهمی چرا که؟ اگه نه، حوصله ندارم که بگم. اولش نمی‌دونستم می‌تونه بدترین روزِ عمرم باشه. اما شد. من امروز به اندازه‌ی یک سال از عمرم رو فروختم. به رسولی، به تبعید.

نشسته‌م این‌جا وسط طرح فرش و می‌خندم. انقد می‌خندم که تبدیل به زاری می‌شه. می‌دونی؟ من دیگه از خودمم می‌ترسم، خراب شده‌م رفته.

...

امروز خوشگلِ بلا باهام حرف زد :) این لقبیه که بقیه بهش داده‌ن، من نه. اما حقیقتاً انقدر زیبا بود رفتارش که دلم خواست شبونه ببردم یه جایی و سر به نیستم کنه. دلم خواست عقرب بشه. دلم خواست یک کمی آسون‌تر و شل‌تر بگیره دنیا بهم، بتونم لب‌خندشو ببوسم.

...

همیشه از این‌که کسی رو زیبا خطاب می‌کنم، خشمگین می‌شی و من نمی‌دونم چرا. می‌گی «به نظر تو همه باحالن، همه قشنگن» و پشت بندش حالِ بدت رو با توجیه «پس خاص بودن چی می‌شه؟» ماست‌مال می‌کنی. گاهی هم فکر می‌کنم شاید برای محافظت از من مقابل حس نازیباییم این‌قدر خشمگین می‌شی. اما امروز وقتی به این حرفت فکر کردم، به ذهنم رسید که راست می‌گی، یعنی عیب نداره آدم بخواد راه و بی‌راه لب‌خند و نگاه این و اون رو ببوسه؟ خیلی داغون نیست؟

...

آینده واقعاً رفتش به فلان. می‌دونی؟ دیگه دنبالِ معجونِ معجزه‌آسا برای دردم نیستم. باهاش می‌شینم و عقربی نیست.

  • ۱۱ تیر ۹۸ ، ۰۰:۳۱
  • روشنا

تشریح

دوشنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۸
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۰ تیر ۹۸ ، ۰۰:۲۰
  • روشنا

تو مگو همه به جنگند

شنبه ۰۸ تیر ۱۳۹۸
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۸ تیر ۹۸ ، ۱۳:۳۸
  • روشنا

... انی ویز ؛ به گمانم دیر، ولی داستان روشنا از همین جاها شروع شد. داستان من از همین زاویه‌ی دیدی شروع شد که موقعیتِ صندلیم بهم داده. این موقعیتِ یونیکِ جایی انتهای اتوبوس قم به تهران، تنها، روی صندلی‌ای دو نفره که اطرافش هرچیز به طور کنایه‌آمیزی کنار دیگری چیده شده. هم ردیف نشسته با مردانی که هیچ‌کدام نه می‌خواهند به من هی و هی نگاه کنند و دستشان را بکنند توی آن زخم کهنه و هی بچرخانندش، نه می‌خواهند با من بخوابند، نه می‌خواهند مرا تحقیر کنند و اصلاً نمی‌خواهند با من کوچک‌ترین ارتباطی داشته باشند. از این‌جا، هرچیز پیداست. راننده اگر سرش را بالا بگیرد، کامل‌ترین صورتی که می‌بیند، مال منَست. نقطه‌ای که از آن، کوه‌های کچل یا لااقل با موهای کم پشتِ جاده، ماشین‌های دیگر به طور اکمل و از بالا، همه‌ی مسافران و حتی بار و توشه نگه‌دار های وصل به سقفِ اتوبوس معلومند. ولی من با هندزفریِ توی گوشم چیزی گوش نمی‌کنم. پی‌دی‌افِ جدیدی را شروع نمی‌کنم.

این‌جا من چند هفته می‌شود که نشسته‌ام. شاید چند ماه. از وقتی که با تو تا فرودگاه آمدم، پدربزرگم فوت کرد. از وقتی که من دیگر به طرز حرف زدنم فکر نکردم، به ایده‌هایی که در بند طرز و طور و لفافه‌ها و قوانین و اضطراب ها و نیم فاصله‌ها، از صبر و انتظار تلف شدند هم نه...

  • ۰۷ تیر ۹۸ ، ۱۲:۵۹
  • روشنا

عمریست از آن‌سویِ عدم می‌آیم...

جمعه ۲۷ ارديبهشت ۱۳۹۸
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۷ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۳:۵۷
  • روشنا

آن کس که تو را شناخت، جان را چه کند؟

پنجشنبه ۲۶ ارديبهشت ۱۳۹۸
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۶ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۹:۰۱
  • روشنا

من مهربان ندارم. نامهربانِ من کو؟*

جمعه ۲۰ ارديبهشت ۱۳۹۸

گاهی آن‌قدر اسمت را توی ذهنم با ریتم‌های مختلف می‌خوانم که لیریکسِ آهنگ‌ها را هم از یاد می‌برم و جای کلماتشان اسمِ تو را می‌گذارم. از دست خودم خسته می‌شوم، انگار خراب شده باشم که هیچ‌وقت درست نمی‌شوم. یادم نمی‌آید چرا دوستت دارم. فقط اجازه‌ی خراب کردنِ همه فرصت‌ها پشتِ نام تو را تمدید می‌کنم. یادم نمی‌آید که در تو، برای خودم چیزی جز میلِ ویران‌گرِ تحقیر پیدا کرده باشم ؛ از بس که تلاش کرده‌ام نامهربانی‌هات را جلوی چشمم بیاورم تا لااقل مغزِ خائنم بی‌خیالت شود و نشده. می‌بینی؟ من از نامهربانی‌هات هم بدونِ آن که خودم بفهمم، برای دردهای خودم مرهم می‌سازم. هرچند اثر نکند... وقتی تو اثربخش‌ترین زهر شده‌ای، کدام پادزهر جز خودت غیر از مرگ را برای من خواهد آورد؟ اما خودت هم که آدم را نخواهی، جز مرگ کدام پادزهر این زخم سراسری را التیام می‌بخشد؟ نه حتی تو دیگر. توی تنهایی خودم محاکمه و حبس شده‌ام. 

این شب‌های ماه حرام را از این هراس که نمی‌توانم از خیالت تقوا پیشه کنم، خیس اشک می‌کنم اما حتی دست‌مال کاغذی‌ها هم درست نمی‌دانند تقاص ایمان و خشوع من نیست که با جان می‌پردازند... کی به کیست؟ من نگون‌بخت‌ترم از خودم. در معمایی دوار گیر افتاده‌ام و ذهنم گیج و تحت استثمار حواشی‌ست. ظلمتُ نفسی و تجرأتُ بجهلی...


*هرکس به خان و مانی،  

  دارند مهربانی

  من مهربان ندارم

   نامهربانِ من کو؟


- چه ادبیات زمختی.

  • ۲۰ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۱:۲۹
  • روشنا