من از آزادی عریانی را میخواهم*
- ۱۲ مهر ۰۱ ، ۰۰:۱۴
وطن، پرندهی پَر در خون
وطن، شکُفته گُلِ در خون
وطن، فلاتِ شهیدانِ شب
وطن، پا تا به سر خون
وطن، ترانهی زندانی
وطن، قصیدهی ویرانی
ستارهها، اعدامیانِ ظلمت
به خاک اگرچه میریزند،
سحر دوباره بر میخیزند!
بخوان که دوباره بخوانَد
این عشیرهی زندانی
گُلسرودِ شکستن را
بگو که به خون بسُرایَد
این قبیلهی قربانی
حرفِ آخرِ رَستن را
با دژخیمان اگر شکنجه،
اگر بند است و شلاق و خنجر،
اگر مسلسل و انگشتر،
با ما تبارِ فدایی
با ما غرورِ رهایی
بهنامِ آهن و گندم
اینک، ترانهی آزادی
اینک، سرودنِ مردُم
امروزِ ما، امروزِ فریاد
فردای ما، روزِ بزرگِ میعاد
بگو که دوباره میخوانم
با تمامیِ یارانم
گُلسرودِ شکستن را
بگو بگو که بهخون میسُرایَم
دوباره با دل و جانَم
حرفِ آخرِ رَستن را
بگو به ایران
بگو به ایران
پشتِ سهراهیِ اتاق، یه مارمولکِ چشمقشنگ مُرده. من کشتمش. میترسم خواهر - برادرش بیان پیاش اما با اینحال روی زمین نشستهم.
بالاخره بعد از خیلی وقت، میرم تراپی. میرم تراپی که حرف بزنم اما نمیتونم.
هر شب هر شب میام اینجا و کلی نیت میکنم بنویسم اما دست و دلم نمیره به بافتن. همین حالاش که خط دوم ایستادهم، اشکهام یقهم رو خیس کردهند اما غمگین نیستم. افیون عمر من اگر غم بود، غمِ بیخود بود حتی، حالا بیحستر از همیشهام و شاید این مثل سردردِ بعد از گریه، هزینهی خشمهای حجیمِ انبار شده توی سرم و پشت چشمهامه. خشم رو که نمیشه گریه کرد آخه. توی خشم، امید و طلب هست، گریه انگار دست از طلب کشیدنه.
چندصباحی با تنِ لرزون و خاطر مریض و بیاعتماد، بعد از کلی تاتی تاتی، عشق ورزیدم و دوست داشته شدم. قد کشیدم و اجازه دادم که دوست داشته بشم. به حالِ رها و اشتیاق لبریز کنندهم که فکر میکنم، احساس بدبختی بیشتری میکنم. زمان کوتاهی نبود اما انگار بقیهی همهی راههایی که توی این سالها اومدهم بیهوده بودهم.
شبهای زیادی توی تاریخ من هست که توی اونها مُردهم و گهگاهی نفس مسیحایی گناهکاری بعد از یک نفس یا هزار شب نفس نکشیدن، توی ششهام دمیده و برم گردونده به جهنم. اما آخرین بار، یک شب توی لویزان من، کنار مسیح گناهآلودم مردم. یا شاید یخ زدم. و ازون شب، هرشب خوابه و خیال که آب بشم، خوب بشم، نترسم، حس کنم.
حالا نمیدونم با این همه خشم تلانبار شده چی کار کنم. نمیدونم آدمها با تروماهاشون چی کار میکنند. حتی دلم نمیخواد آدمِ شبِ لویزان رو پیدا کنم که ازش بپرسم چرا، یا بلایی سرش بیارم. فقط میخوام برگردم به قبل از اون شب.
حالا انگار هر لذتی، لذت دردناکه. انگار دنیایی میان من و پسرکم ایستاده. دلم میخواد همه دردی که از هر قبلهی زوری کشیدیم، پس بگیرم.
من فکر نمیکنم درد آدمها رو بزرگ میکنه. دردهای من، منو بدبختتر و ترسوتر کردند.
دلم میخواد شنبه ظهر که میرم پیش روانکاوم، جیغ بکشم و گریه کنم، فریاد بزنم که چهقدر از خودم و از نزدیکترین آدمای زندهگیم نفرت دارم و چهقدر از این نفرت شرمگینم. اما میدونم که آروم خواهم نشست و دربارهی تقسیم مادرم با خواهرم هنگام تولد صحبت خواهم کرد.
به مارمولکی که کشتهم حسد میبرم. چهقدر نمیتونم بنویسم و انگار هیچوقت نمیتونستهم.
آدم با خودش که یکی میشود، دیگر نمیتواند بنویسد. حداقل من اینطور باور دارم. که هرچیز، همان موقع که هیچ شد و پیچیدنش لای هزار حجاب رنگی، امیدواری به ارضاگریِ میل را چاره نکرد، خفه میشوی دیگر. هر بار میایی حرف بزنی و صدای کلمههای خودت توی گوشت میپیچد، بالا و پایین شدن لبهات توی آینه اسراف به نظر میآید. تو کی هستی ؟ لبهات هم مال تو نیستند. مال بوسههای محکم و یواشکی توی کوچه خیابانهاند و گاهی هم جسورانه در کنجی مشکوک به خانه. تو رقتبار و زشت و زیستی هستی. یکبار به پسرک گفتم «علف» و میدانست که فحش است.
تو میدانی من چهها کشیدهام تا رسیدهام به شمال غربی این کنج وسیع بالاخره. تو نمیدانی که. صدایت که میپیچید توی سرم وقتی سکوت کردی، مرا بازگرداند. البته که تو میدانی، تو میدانی همه آدمها چهها کشیدهاند تا من یکی بتوانم کمی قد بکشم. جای زخمهای انفجارم هنوز روی پوستت میدرخشد.
اما تو صبوری، تو معنای صبر، جورکشانیِ ناگزیر اما با لبخندی، که تو بدبختی، تو کوچکی، تو نیازمندی. زیباتر از من.
چشمهات اگر مثل چشمهای پسرک میوههای دست و پا دارِ بادام نیستند، من سالیان سال همه شما آدمها را با هم اشتباه میگرفتهام. و چهقدر سخت است که هیچچیز یادم نمیآید. هیچچیز نمیخواهد که یادم بیاید پیش از پسرک. و پسرک همان پل چوبی لرزانیست که در قدمهای آخر از پلههاش هلاکم خواهد کرد. آنوقت شاید با پسرکی لببادامی، پایینِ هلاکت تلاش کنم بار دیگر همه خاطراتم را از همه «تو»ها پاک کنم و یا شاید پسرکی نه دیگر، دیگر هرگز بلند نشوم، خراب شوم، همان طوری که دلچسب است. همان طوری که هرروز خیالش را میپزم و میگذارم جلوی پسرکم، با حسرت و اما ترسان.
نیمهشبِ جمعه که بیدار شدیم، کلبه واقعا چوبی بود و باران واقعا سیلآسا، مهِ صبح ملموس بود و اشکها شور لابد. با خودم فکر میکردم پس چرا تمام نمیشود؟ چهقدر رقتباری و چه آرزوهای کوچکی حالا مقابلت لاشههای مصرف شده، افتادهاند به پایین کشیدنت. ای کاش هیچ عاشقی به معشوقِ خود نرسد. که معشوقهگان خالیَند و خراب و خرابکن. همیشه میرسم به همینجا. حالا دیگر نمیدانم با بادامهای سحرآمیزی که کف دستم گذاشته چه کنم، لابد اگر گوشهای در باغچه خاکش کنم دلم آرام بگیرد. به تعالی برسم، درست همزمان با دادنِ فحشهای آبدار به شرقگرایان بیمغزی که هزاران هزار سال هم که بگذرد، یکصدا به کشیکهای کلیساهاشان نخواهند گفت «خفه شید.»
دلتنگی برای تو مثل زانودردِ غروب، بعد از آخرین کلاس، توی اتوبوسِ خستهی دانشگاهه. وقتی که مجبور شدی کف اتوبوس بشینی کنار لگن و بساط آفتابه و آب و موکتِ رانندهی بددهن که بو میده ؛ بوی توالت عمومی.
مزمن بودن و حس عجزش درست مثل وقتیه که باید چادر مچالهت رو باز کنی و بکشی سرت، از جلوی در خوابگاه رد بشی و بعد که رفتی تو، درش بیاری اما همین چند دقیقه صدای تپش قلبت و گرماشو تا گوشت میبره.
سرافکندهگی و ناامیدیش مثل وقتیه که دلت برای شبایی تنگ بشه که شکنجه شدی، مثل یه گنجشک زشت و فراموش شده، زیر دوشِ کمفشار و پلاستیکی حمومِ چند وجبی، با آب یخ وسط سرمای زمستون، توی پایینی ترین طبقهی خوابگاه اشک ریختی و نادیده گرفته شدی.
حتی لذتِ چند دقیقهی کوتاهی که نشستی روی تابِ فلزیِ یخ کردهی وسط حیاط و پشت سر هم اتاقیات غر زدی و دلتو خالی کردی... دلتنگیِ گناهآلودِ من حتی اونم توی خودش داره.
دوست داشتن احمقانهست. مثل تلاش دیوانهوار و موفقِ نهان کردنِ طولِ یک متریِ موهات زیر مقنعه، مثل تسلیم شدن مقابل آدمی که در دل و بر زبان فاحشه صدات میکنه، مثل پناه بردن به کسی که میخواد گوشه گوشهی تنت رو سند بزنه، مثل رقصیدن اجباری دست در دستِ هم اتاقیِ نامهربونته که میدونی ازت متنفره.
من اما دلم برای تو مثل دانشگاه رفتن توی قم تنگ شده ؛ پر از فضاحت و خستهگی و درد. اخیرا اونقدر مزمن که دلِ آدمها رو از عقب افتادن توی قیاسشون با تو شکستهم. و من از کشفِ نام و تعریفِ نسبتم با تو اون قدر میترسم که هروقت توی سرم چرخ میخوره، گوشش رو میگیرم و میشونمش یه گوشه که هیچکس نمیبینه.
یک نیمه شب، بدون مرگ و شیون، بدون تناسخ، تبدیل به تیرباری بد اخلاق شدم. حرف زدن رو از یاد بردم. کلمههای آدما اینجا هیچ شبیهِ مال تو نیستند و خسته میشم، خشمگین میشم، بعد از چهارتا "اوهوم" یا حتی "نه"، فقط میبارم. اما تو، تو اگه باهام حرف بزنی شاید این بار من بمیرم. اما من تو رو پیش از این کشتم. با تیر نه اما و کلمه. شاید اون نیمه شب بود که تیربار شدم. بعد توی آدمها نه دنبال خودم گشتم نه خودشون. فقط دنبال تو گشتم و هنوز نمیدونم چرا. حتی نمیخوام بدونم چرا.
اما دلتنگی برای تو اونقدر جانکاه شده که دوست دارم برگردم به نیمه شبی که بارِ رنجم رو با خیال راحت و اما خشمگین، گردنِ حقیقت انداخته بودم، آهنگِ مورد علاقهی یکی از دلهای مالکیت طلب و ساده اندیشی رو که شکستم، توی دست شوییِ پایین ترین طبقهی خوابگاه گذاشته بودم و جلوی آینههای ردیفیِ بالای کاسههای روشویی، حرکت آروم شونههام رو نگاه میکردم.
برای ایستگاه اتوبوسِ بدون تابلوی کنار اتوبان سردار جنگل، از ساعت پنج و نیم غروب به بعد، تا صبحم که بهایستی هیچکس نمیاد. انگار که همه آدمای روی زمین از اونجا رد بشن، همه میان اما هیچکس دنبالِ تو نمیاد. همه رد میشن اما هیچکس تو رو نمیبینه.
مجبوری زل بزنی به جایی بین زمین و لاستیکای ماشینا. چون دیگه حتی نمیشه با اشتیاق و رنجی که کودکانه از تحمیلش به خودت لذت میبردی، ایستاده توی سرما کتاب بخونی. حوصلهت رو سر میبره. انگار تو به خاطر زن بودن محکوم باشی به زنی که ذهن جنسیتزدهی نویسنده توصیف کرده و مشغول قرائت حکمت باشی. و حتی خودت خسته میشی از اینکه این احکام آزارت میدن.
زندهگی قبل از فهمیدنِ اینکه همه چهقدر "زن" میبینندت و با این تعریفت میکنند، خیلی آسونتر بود. زندهگی توی فاصلهی خونه تا طولِ بردِ نگاهِ اون دوتا زندانبانِ مهربان. کاش خونهای وجود داشت برای شبا توش تبدیل به گرگینه شدن و آروم گرفتن. کاش مقصری برای زنانهگی تاریخی این مردم وجود داشت. کاش گرگینهی شکنجهشدهی درونم تن به غل و زنجیرِ گماشتهگانِ تشنه به خونش نمیداد و تنِ ساکنان دلشو نمیدرید.
تو گرگینهی درون منو با نگاه هل میدی تو، با نگاه عذاب میدی، با نگاه فرمان میدی، با نگاه بارها میکشی ولی با معجزهی پیامبرانهت زنده میذاری، با نگاه زورش میکنی خجالت و شرم داشته باشه از هرچیزی که حتی اتفاق نیفتاده یا جبراً هست و یا به من ارتباطی نداره.
و من به ارزشِ بودن به این شیوه فکر میکنم. من به ارزشِ بودن به این شیوه، مدتهاست فکر میکنم و هرثانیه از شب، هر از ثانیه از روز، هر نفس از خواب و هر نفس از بیداری رو زیر و رو میکنم. اما هیچی پیدا نمیکنم که.
این که به خلوت خزیدی و پوستِ مرغ تنت کردی و ازشون طلبکار این نیستی که گرگینهتو پیدا کنند و بشناسندش، اونها رو راضی نمیکنه. آخه دنبال رضایت نمیگردند که، دنبال مکافات و رنج میگردند. آخه این دنیا سرای مکافاته بالاخره.
اما تو توی زندان میمونی. از سرما که خشک و قرمز میشی، از زخم که دردناک و مچاله میشی، از ذوق که متوهم و آسمون گرد میشی، بر میگردی به همون جا. بر میگردی و میدونی که ذوقت قراره نکوهیده بشه و دردت تحقیر. اما تو که دنبال چیزی غیر این نیستی، تو اینجا بزرگ شدی، به جبر و در وجود، شرّی.
از دور، از جایی که هیچکس نمیبیندم، از ایستگاه اتوبوسِ بدون تابلوی کنار اتوبان سردار جنگل نگاهت میکنم. از اینکه نگاهمو پیدا کنی و دنبال یه سر دیگهی زنجیر بگردی، میترسم. چون میدونم حقیقت نداری و بافتهی ترس من از مردن و تمام شدنی وقتی برای بودن به این شیوه ارزشام ته کشیدن. حتی تو، این خیال آلودهی مخلوقِ سرم به حضورت توی ذهنم اشراف نداری و این تو رو از نفرین شدهگی من، برای خودم و در مقابل خودم حفظ میکنه. این تو، یکه و تنها مونده شوقِ من رو، زنده نگه میداره. برای همینه که راه میافتم و پیاده تا ناکجا میرم. برای تو که به خداوندِ دو رو و منفعلت قولِ حفظت عوض ایمان رو دادم.