ما را به جبر هم که شده سر به زیر کن
- ۲۳ دی ۹۹ ، ۱۶:۵۲
شبها که سرم درد میگیرد. شبها که تخت از تکانهای بیوقفهی پاهام صدا میدهد. شبها که پوست سرم را چنگ میزنم. منتظرم. منتظرم که آرام شوم. منتظرم که تو، که باران، که اشک، هرآنچه را که توی دستم به کمینِ آسیب، در غلاف است، از دستم بگیرید. روی موهام دست بکشید، برای چینهای روی بینیم «آخی» بگویید و از این حلقهی باطل و نهایتِ تباهی بیرونم بکشید.
سالها شب بود و صبح نشد. برای سالهای بعد از این هم روشنایی قراری با چشمهای این آدمها ندارد. اما برای من روز شده. روزهای طولانیِ بیگاری از روان و وهمی موسوم به "عقل". برای من روز یعنی اضطراب. برای من تاریکی مانند مادر است. چشمهای مرا تاریکی تهی نمیکند، چشمهام را امانت میدارد.
من با چشمهام توی همه تاریکیهای شبهای بودنت که صبحشان رسید، کلماتت را شنیدهام. با خیالاتم صدات را بوسیدهام. در تاریکی حجاب کندهام و رقصیدهام. تو را به آغوش کشیدهام و رقصیدهام. برای دردهات گریستهام و رقصیدهام.
حالا نگاهم میکنی که خستهام. حالا خوب نگاهم نکن. نحیف و چروکم ؛ آنقدر که استخوانهام تابِ سرمای عریانی را نیاورند. آنقدر که گونههام تابِ وزنِ انگشتهات را نیاورند. آنقدر که پنجههام، تابِ ناهمواریِ کفشهای رقص را نیاورند. آنقدر چروکیدهام که به رخوتِ بیخبری و غفلت راضی باشم و در لذتجویی هم در حد چایهای عصرانه کوتاه آمده باشم.
تو مثل آهنگهای فرانسوی میمانی. زبانت را نمیدانم اما بیدلیل برات گریه میکنم. برات گریه میکنم درست وقتی روی پنجههای پاهامم و ادای رقصیدن در میآورم. فکر میکردم تو از پولادی. فکر میکنی من از ابریشم. نه تو پولادینی و نه من به نرمی ابریشمی که تو بخواهی. من سنگم و تو سنگ. برای سنگها جبر حیات سختتر میآید. برای ما که قیافهی زشتمان قرار نیست زندهگی را برامان آسانتر کند. برای ما که هیکل چابک و عقل تیزرومان ابزارِ شکارِ دستآوردهای بزرگ و حتی کوچک در حد یکشب همآغوشی با فانتزیهای آلودهی ممکن در مغز آدم نیست. برای ما هرچیز در بستر صبر و سکون میسر میشود و راستش خودت بهتر میدانی که هیچچیز میسر نمیشود. فلسفه را سنگها بافتهاند و گاهی هم نه.
دلم برات تنگ شده. سالهاست که این عبارت را مینویسم و مثل من که جریان آب بخواهد دست بکشد به چهرهام، دلتنگی هم عوض شده. توی دلش، جای عبور تو، خراب شده و بیش از این، بارِ آن معنای والا را به دوش کشیدن نمیتواند. انگار که هرچیز واقعاً دربارهی هیچ باشد. آمدم بگویم «انگار که هرچیز واقعاً دربارهی x باشد.» اما تو میدانی که x هم خودش دربارهی من و تو و ما نیست. دربارهی بقاست. بقا چیست؟ چیزی که آدم سوراخش را دستکاری کرد، مجراش را خراب کرد و فقط لذتش را جست. لذت از عملیاتِ تولیدِ مثل از آن بر آمده بود که عمل، محققِ هدفِ بقا بود. وقتی ما تولید مثل را ازش سلب کنیم، خودش میماند؟ حالا بگو دلتنگی، وقتی تو را ازش سلب کردهایم و حتی امکانت را، میماند؟ لذتِ عمل جنسی که مانده. پس دلتنگی هم میماند. هرچند که دیگر یادمت نیاید.
بعضی شبها خوابِ سیگار میبینم. در سیگار کشیدن برای من عصیان نیست، عذاب و ترس و گناه نیست. برای همین هم لذتبخشیش آنقدری که برای تو هست، برای من نیست. برای من سیگار یک شوخیِ بیمزهی نیکوتینیست. برای تو اما سیگار منشأ رذالت و مبدأ تباهیست. چرا میکشی؟ برای همین و برای آن روحیهی بوسیدنیِ طنازت. دور نیست که برای من سیگار شوی. آنوقت من هم مثل تو دوستش خواهم داشت. اما دور است. تو در نظرم آنقدر ناممکن و دوری که مرگ بخواهد سیگار را از دست افکارم بگیرد و دودِ دو تا پُکِ فرو دادهی پشت سرِ همش را «ها» کند توی چشمهام. همین چشمهایی که در تاریکی گوشت میکنند، لمست میکنند، استشمامت میکنند و در دردت کور میشوند.
از جبر و سیاهی زندهگی این روزها، جز همین چند تارِ بسیارِ مژههای بلندت و آهوانهگیِ چشمهای مشکیت را که به طرز عجیبی بزرگند، توی خاطرم نگه نمیدارم. داشت موهای فرفریت که هیچوقت بلد نیستی درستشان کنی یادم میرفت. اما تو مرا در صدای همهی آن آدمهای هیجان زدهای که باهاشان بازی میکنی، فراموش کن. همین که نمیدانم آیا این کار را کردهای یا نه، توی دلم را به خارش میاندازد. ولی مهم نیست.
خلاصه که، خلاصهای ندارد این بافتههای بیسر و ته. از تو میآیم که از همیشه بودهای و تا همیشه نیست شدهای. کدام هدف را جز نیستی میشود دنبال کنم توی این نوشتهها؟
هوا سرد شده. دیگه وقتی از در میام تو، جای غیظش لبخند نشانده. بهش میگم "زندهگی چرا انقد بیرحم شده؟" چون دعوای زنهای سالخورده توی اتوبوسها سرِ اینکه خودشان بنشینند و کسی کنارشان ننشیند، دلم را میشکنه. میگه "این طبیعته. مگه تو این سوسکو نکشتی؟" و به جنازهی سوسکی اشاره میکنه که تهِ کیسه زبالهی شیشهایِ دم در افتاده. دلم پیچ میخوره.
مریضه. سرفه که میکنه، چهار پنجتا آخ و اوخ و نالهی اضافی هم کنارش میکنه. مثل بچهها شده. بهونه میگیره. هرچیزی که میخواد، بعدش میگه "این دم آخری...". رابطهی من هم باهاش مریضه. در حالی که قربان صدقهی چشمهام رفته، وجدانم را قربانی کرده، سالهاست. دستهایم را گذاشته روی سینهاش و راهی برای نفس کشیدن برام جز ترک کردنش نذاشته... مریضه. عذابم میده و جانم با دلم توی سوختن براش شراکت میکنه.
دیگه خودم را نمیشناسم. سوالهای بیجوابم روی هم جمع شدهند و کف وجودم ماسیدهند. غصههام ارزش خودشونو باختهند. هر چیز به سطح جدیدی از مکافات وارد شده. جنگ برای بقا و نیازهای اولیه آغاز گشته. آنقدر توی بحران فرو شدهایم که مشغول بودن به شکایت از اخم و تخمش مثل موهبت شده.
هوا سرد شده، الف خوب شده، من توانستهم روتینی را که برای خودم میخواستهم، بسازم و شغلم راضیم میکنه. این باید خوشحالترینم بکنه توی تمام این چند سال. اما وضعیت طوریست که پول به ندرت ارزش و معنا داره. در بدبختی پیش میرویم و چه مثالی بهتر برای درک مفاهیمِ "بینهایت"؟ از طرفی دیگه حوصله ندارم. احساس میکنم در جوانی پیر شدهم. هشت روز دیگه، چهرهی بیست و سه آینهی دق و حسرت یکسالِ آیندهم میشه ولی هنوز هم فکر نمیکنم جوان باشم. همیشه کودک بودهم و ازش رنج بردهم. انگار کودکی باشم که ناگاه پیر شده. همان پیریِ ناپختهگیِ معلمها و استادها و فامیلهای رذلمان. همان پیری که همیشه ازش ترسیدهم. وقتی زمان و زمانه و دیوهای زمانه لطافت کودکانهی پوستت را وحشیانه میخراشند و این تو را نمیپزه، تو را فرسوده میکنه، در کودکی به قتل میرسونه و دفن میکنه. سه سالِ گذشته در تبعید، چروک شدم. هنوز نمیفهمم چهطور و برای به دست آوردن کدام ضرورت حیات آنطور خودم، خودم را عذاب دادم. آنطور توی صورت خودم تف انداختم و زیر مشت و لگد، همان یک ذره هویت و فردیتی را که داشت، وسیلهی شکنجهش کردم. مجبور به باختن آنها کردمش. هر چند ماه یکبار پوست میانداختم و گمان میکردم تقصیر من بوده اگر نتوانستهم در میان آزارگران حرفهای، خودم را، آن نفس مطمئن آرمانیم را پیدا کنم.
حالا دیگه هیچچیز توفیری در احوالم نخواهد داشت. نمیدانم چهطور لذت ببرم. نمیدانم چهطور با آموختن و اندوختن زخمهای روحم را خوب کنم و با همهی این بیخبری و ناتوانی توی صلح کردن با خودم، آنقدر به خودم مشغول و با گرههاش درگیرم که صورتت یادم نمیاد. پیش از این مرگ خوشحالم میکرد، راضی و رستگارم میکرد. اما حالا چون واقعا پیرم، از مرگ هم میترسم. از گریستن برای مردهگان حتی.
پیشتر فکر میکردم مردهام. فکر میکردم کفِ مرکزی ترین نهانگاهِ جسمم، جسدی بوگرفته از قرنها رها شدَهست از روشنا یی که در خردسالی ذبح شد. از وقتی یادم میآید، اینطور بود. از وقتی یادم میآید، میدانستهام حالم خوب نیست و وقتی میدانی حالت خوب نیست که زمانی را زنده بوده باشی، زمانی را حالت خوب بوده باشد و آن را به نحوی به خاطر داشته باشی. درست به خاطر نیاوردم هرگز اما جای احساساتِ خوب را من از بس خاراندم، زخم شد.
حالا اما مدتیست که فکر میکنم زندهاست. زندهتر از او انگار ندیده باشم. روشنایی در من محبوس، به بند و زنجیر است. روشنایی که هرلحظه منتظر است. همهی لحظات را با اشتیاقِ وهمآور و شورِ عجیبی میشمارد. تا باز کنم بندهاش را، پخش میشود و کل ظاهرم را میپوشاند. زیرِ پوستم از نوکِ بلندترین تارِ موهام تا نوکِ بلندترین انگشتِ پام امتداد یافته و از انگشت میانیِ دست راستم تا انگشت میانیِ دست چپ، بسیط است. وقتهایی که گریه میکنم، لحظات کوتاهیست که بندها شلتر شدهاند، با همهی حجم و هیکلش هجوم برده به سرم و عین بختک افتاده روی مغزم. تمام طول عمرم، تمام وقتهایی را که روی صندلیِ قربانی نشسته بودم و لحظهای برای بلند شدن از روش و ایستادن روی پاهای خودم شک نکردم، برای آزاد کردنِ او بوده که داد و فریاد کردهام. مدام به هر وجودی گله کردهام و فحش نثارِ سراپای کائنات و عالمیان کردهام من برای لختی رهاییش. تمام طول عمرم را هم از آزاد شدنش ترسیدهام، محکم و محکمتر بستهامش. گولش زدهام که برای آزادیش میجنگم، که دوستش دارم، که "هرطوری" که هست، مستحق آزادیست. اما از پشت، قفلهای به زنجیرهاش را بیشتر و محکمتر کردهام.
گهگاه توی زاویههای کلمههام پاشیده. یا خودم گرفتهام، چلاندهامش توی کثیفکاریهام برای کمی "خلوص"، یا خودش به افکارم غالب شده. هربار اما قیچی قیچیش کردهام، مثل جمهور.ی اسلا.می، قسمتهایی را که خواستهام، انتخاب کردهام برای رقص روی صفحه نمایش. اوه، گفتم که رقاص غمگینیست؟ گفتم که باد چهطور کاویدن موهاش و پوست سر بیمارش را، وقتی روی پنجههای پا بالا و پایین میپرد، دوست دارد؟ گفتم که نوازش هجومِ آبزیانِ خیلی کوچکِ ساحلی روی پوستش، براش مرحلهای از زیستن محسوب میشود؟ گفتم که پیدا کردن زیبایی در هرچیز، بهترین کاریست که بلد است؟ گفتم که لذت برای او، در بیپرواییست؟ اما حالا هیچکدام از اینها نیست، مثل گلولهی حجیم و دردناکی از آتش شده. هر آن آمادهست که منفجر شود و همهی دنیای من و خودش را توی نیستی گم کند. خسته و عاصیتر از من -این پوستهی غمگین و ظالم خودش- شدهست. فرق من با او فقط در ریاکاریست. آخ که چهقدر دردناک است این اعتراف. اعتراف به اینکه تو آن عوضیِ دو رویی هستی که هر ثانیه خودت را شکنجه میکنی...
پس من کجام؟ من کدامم؟ عزیزم چرا مرا پیدا نکردی؟ از وقتی سعی کردم موقع گریستن صدا ازم درنیاید، مگر آنها زودتر از تو پیدام کنند و مجبورم کنند بیشتر او را بیازارم، جانم درد میکند. دردِ مرگ میکند.
میدانم که من اوـم. میدانم که این، همان نفسِ گمراه کنندهی من است و صراط مستقیمم اوست. آنها میگویند نفسِ گمراه کنندهام اوست و این منم که باید باشم. اما تقصیر هیچکدام از ما نبود اگر من ماه بودم، او تاریکی. من همان چراغ بیکیفیتِ پنج سِنتی ام و او شب نیست ؛ او کل هستیست. کل دنیا را به زنجیر باید کشید اگر وقتی در فواصلِ طولانی از جهنمهای کرویِ معلق ایستادهای، تاریکی چشمانت را میآزارد؟ این انتخاب ما نبود. این انتخاب من نیست...
گاهی فکر میکنم دیگر هیچوقت آدم نمیشوم، دیگر هیچوقت درست نمیشوم. کاری که با من کردهاند دیوانهوار است. آنها مرا با دستهای خودم عذاب کردهاند. شلاق و زنجیر به دستم دادند، حتی مجبورم نکردند، یادم دادند خودم را تا ابد شکنجه کنم و هرگز آسایشِ مرگ را حتی طلب نکنم.
گاهی آرزو میکنم توی قبیلهی دور افتادهای در آمریکای جنوبی متولد میشدم. ای کاش هیچکدام از این قواعد مالیخولیایی را توی مخم نکرده بودند. من هرگز نخواهم توانست رهاش کنم، هرگز نخواهم توانست با او یکی شوم و در خلوص و یکتا بودن آرامش پیدا کنم. چون آنها همیشه با منند، همهجا هستند... همهی لحظات واقعی را که رنگ جنون زدند، حتی یکی از رویاهام را برای رنگ آمیزی از دست نمیدهند.
صدای فریادم را نمیشنوی، متأسفم اگر تا اینجا با کلمات فلکزدهام پیش آمدهای اما من معتاد شدهام به استفراغ توی این صفحهی سفید وقتی استیصال هرکار با من کرده، جز کُشتنم.
کلمات، دست و پا دارند. لبهای غنچهای و بوسههای روی گونه دارند، یا مسلسل و تیربار زیر بغل. گاهی تنها لباسِ تنشان یک کمربند نارنجک است.
کلمههای تو صدا ندارند، انگار تا همیشه به همراهی چهرههای نازیبا با سکوتِ آزارگرشان محکومم. به تو میگویم تهوع، اما اشکم را در میآورند. با تو و کلماتت احساس تنهایی میکنم. احساس تعرض میکنم. معذبم. هضم این همه خشونت، یکجا توی فقط یک جمله از حرفهات، از پا درم میآورد. میخواهی این احوالاتم را آسیب شناسی کنی، مرا باز با هزار آلت شکنجهی دیگر آزار بدهی، عیبی ندارد. مگر میتواند عیبی داشته باشد؟ مفری نیست...
همهجا هستی. توی همهی صداها. همهی شماها و آنها یک تویی. یک تو که سرم فریاد میکشد «تِیک ایت اور لیو ایت.»
و این تنها چیزیست که از تو میپذیرم. فریاد کشیدم که «دست از سرم بردارید، مرا همان طوری که هستم بپذیرید.» چهطور میتوانم خواهش کنم طورِ دیگری باشی؟ چهطور میتوانم این را ازت نپذیرم؟
با هر کلمه التماست میکنم. التماست میکنم که ازت متنفر نباشم. اما این از اختیاراتت نیست. گفتن حرفهای خنجر به دست خودت تنها تنها تنها اختیار توست. از اینهمه نفوذ و توانِ چهار کلمه حرف وحشت میکنم.
نمیتوانم ساکتت کنم. باید سکوت کنم. باید سکوت کنم. ای کاش بالأخره ازم بر بیاید سکوت کنم...
تا جایی که میتونم کشش میدم. میدونم که چهرهم عجیب شده. دارم سعی میکنم خشم و بغضمو با هم فرو بدم.
من زندهگی کردن یاد نگرفتم. اگه بنا بود برای "زنده موندن بعد از مردن" زندهگی کنیم، حتی اینستراکشن چنین جهنمی رم بهمون ندادند. اطراف من محشرِ پیامبران دروغگویی بود که ذکرهاشون رو از ترس مواجهه با شکها و میلهای ممنوعهی درونشون، هربار بلندتر و بلندتر میگفتن. توی دستاشون سیب بود. سیبهایی که دیگه مثلثی نبودن. گرد شده بودن. سیبِ گرد و بیزاویه دیدی تا به حال تو؟ سیبهایی که به دست هرکدومشون که رسید، حس کرد چهقدر کریهه! ولی از تنگنظری نتونست حتی حس و حال خودش رو ببینه یا نگاه کنه. عوضش سیب رو سابید و داد دستِ بعدی.
میگه «هیچ تابویی نمونده.» و این جملهشو تکرار میکنه. دهها بار. که حس میکنم شاید معنای تابو رو خوب درک نکرده. فروید خودش توی چند صفحه در حال توضیحش بود و یادمه یکی از جاهایی بود که مترجم سرگردانیش توی ترجمه، توی ذوق میزد. حالا نشسته اینجا و درحالی که داره ساقهها رو بیدقت از برگها جدا میکنه، هی برام میگه. میدونم که به هر توجیهی چنگ میزنه که بتونه منو با سیستم عجیب ذهنیش بپذیره و تکفیرم نکنه. بارها به زبون اورده که «اگه طوری که من میخوام نیستی، نمیخوام با من زندهگی کنی.»
من توی آینده، جایی که اون نیست هم، وفادارانه، قربانیِ طوری که اون میخواد خواهم بود. میدونم. هر دو میدونیم. دلم میخواد فریاد بکشم سرش. از توهین دیگران به مقدساتش، عصبانیت نزدیکه از رگهاش بزنه بیرون و باز تکرار میکنه «هیچ تابویی نمونده.». اما من هیچوقت بنا نیست فریاد بکشم. هیچوقت بنا نیست از مقدساتش دست بکشم. هیچوقت بنا نیست و نخواهد بود ازش بپرسم «وقتی مقدسات دیگران رو تک به تک ذبح میکردید چی؟» حالا تاب چهار کلام "حرف" ِ دری وریِ این و اون دربارهی مقدساتِ تحریف شده و به گه کشیدهی خودشو نمیاره...
غصهم میشه. من با غصه همه روزههامو باطل میکنم. اما همین غصه، نفسهای آخرمو ازم با طلبکاری بیرون میکشه آخر. من تلیَم از معاصی. و بزرگترین معصیت من مجبور بودنه. مجبور به جبرِ هیچکس نه ؛ که همون یه وجودی که دست کشیدن از باور بهش، هیچوقت ازم بر نمیاد.
توی گلوم، توی دلم، توی کل حضورم با خودم آتش حمل میکنم و تو هیچوقت دریابندهی من نیستی. چون من حتی وقتی دلم برات تنگه خودمو سلاخی میکنم مبادا "زنده موندنم پس از مردن" همین طوری مثل الآنت بشه ؛ تا حد نهایت ظرفم آزارم بده ولی مردنی در کار نباشم...
* جان به حلق رسید [عزیز]