سمپتوم

ما، همان رانده گانیم
از هر جا
و هر کس

بایگانی

just leave it be

دوشنبه ۲۲ ارديبهشت ۱۳۹۹

تو آن شیوه‌ی حیاتی که هرگز نخواهم زیست. این غمگینم می‌کند. چون نمی‌دانم چه تعداد از تو، آن بیرون توی دنیا وجود دارد. چه تعداد حیات‌های نزیسته‌ای که برای حیات گند گرفته‌ی مشغول به شدنم اکنون، قربانی کرده‌ام، گوشه‌های خیال نهان کردم و زخمیشان کرده‌ام، مبدل به قصاصم شده‌اند. در حسرت گرفتن دست‌هات نیستم. شاید هم هرگز نگذاشته‌ام بیاید تو...

  • ۲۲ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۸:۴۵
  • روشنا

زمان آن‌قدر عجیب و بیش‌فعال شده که حتی دقیق‌ترین آدم‌هایی که می‌شناسم، سرِ کلافش را گم کرده‌اند. شاید هم خودشان رهاش کرده‌اند. دیروز استاد سیگنال توی کانالش نوشت هفدهم فروردین -یک‌جایی توی گذشته- آزمون میان‌ترم می‌گیرد. وَ من عصر را طوری از خواب بیدار شدم انگار که نیمه‌شب باشد.

صبح‌ها را دوست دارم. آن‌قدر دوستشان دارم که وقتی از ترسِ پیدا کردنت توی خواب‌های عمیق شبانه، از شب‌ها تا طلوع آفتاب می‌گریزم، باز هم دلم نمی‌آید توی هوای صبح بخوابم.

تمام بیست و یک سال را طوری زنده‌گی کردم که انگار گریه مخدر من باشد. طوری که انگار به تخدیر آن محتاج باشم. اما تمام این مدت کوتاهِ قرنطینه (یا شاید خیلی خیلی بلندتر از آنی که در تاریخ گذشت) توی کشتارگاهی محکوم به سلاخی نبودم و... استخوان‌دردی هم نبود و نه گریه‌هایی که رودها می‌سازند. هرچند می‌دانم که این زمان دیر یا زود سر می‌آید ؛ احساس می‌کنم طوری التیام یافته‌ام که بعد از این، خانه و تنهاییم را با خودم به هرجایی از زمین که پاهام تبعید شوند، خواهم برد.

روزها دوستت دارم و با الگوریتم‌های جست و جویی که توی پروژه‌ی هوش مصنوعیم پیاده می‌کنم، دنبال تو می‌گردم. اما شب‌ها ازت متنفر می‌شوم. اولین بار است که قصد فرار ندارم از روشنای ویرانی که توی گذشته هرچیزی که با او نسبت داشت، لگدمال کردم. اولین بار است که تسلیم نمی‌شوم اما از آن سخت‌تر، ساکت می‌شوم و ساکن. انگار که با تو متحد شوم. پس از این همه جنگ و تقلا، من دست آخر آموختم به مورچه‌ها نگاه کنم. مقابل سختی و دیوانه‌واریِ آسیبِ تو، من با قد و قامتِ روحم روی هم رفته، آن‌قدر ناچیزیم که بشود با هیچ جمعمان زد و طوری نیست شویم انگار تمثیلی احمقانه برای معنای همان هیچ باشیم توی کلاس درسی متوهم از "فلسفه". جنگیدن و ساختن انیمه‌هایی که درباره‌ی قد و بالای شجاعتمان دروغ بگوید، کم‌ترین ضرری که دارد، رویاندن گیاه مسموم "امید" است.

اما این‌ها هیچ‌کدام مهم نیستند. مهم تویی و وخامتت که حتی نفرتت هم به قلبم منتهی می‌شود. مهم حرَمِ قفس گشته‌‌ی سینه‌ست که با احکامِ از عمامه به مغز رسیده‌ی فقهیت، به فاکش دادی. از دست غمت قد کشیدم و برای کمی آسوده‌تر زیستن، دست‌های لحظه‌های عمرم را توی دست‌های مشغول بودن به -حتی نفرتِ- تو می‌گذارم. این غمگینم نمی‌کند. حالا نمی‌دانم آن‌همه حرارت و احساسات شدیدی که در عین ضدیت، با هم توی من جمع می‌شدند و تا بریدن نفس‌هام توی جریان زنده‌گیم می‌تاختند، کجا رفته‌اند. انگار که از اول نبوده‌اند. دوست‌های نامهربانِ دلم را جا به جای زمان جا گذاشته‌ام و جز با جمله‌سازهایی که خون‌آشامِ برون‌گرای عجیبِ درونم را سیراب می‌کنند، خبر گرفتن از حس و حال کسی یا صحبت‌های بیهوده درباره‌ی موضوعات پراکنده با آدم‌ها، حتی دیگر ازم بر نمی‌آید.

تهوع بر انگیز است نه؟ تو مرا نا بود نکردی. مرا در ویرانی‌ام جاودان گذاشتی. علاقه‌ام به تو مثل بنای کج و معوجی بود که در اوج نازیبایی، از اصرارگری، به استقبالت همه عمر ایستاد... نیامدی نیامدی نیامدی تا وقتی آمدی، همان طور با شکوه ویرانش کنی. حقا هم که من این‌همه شکوه و خودنمایی را جز در ویران کردن پیدا نکردم. و از اثرِ عطش بی‌کرانِ تو برای جلوه‌گری، همه‌ی دنیا ویران است. فکر می‌کنی زیباست؟ معماران متواضعند، خسته، ساکت و تو سری خور... هیچ کدام از زخم‌های زمین هرگز به‌بود نیافت. از من اگر بپرسی، هیچ خرابی‌ای هرگز به سامان نشد.

اما تنفر مرا خسته می‌کند. تنفر هم از جانِ این جاودانه‌گیِ در خرابی، می‌کاهد و عجبا.

دلم می‌خواهد از چیزهایی بگویم در تو که دوستشان دارم. که تصویرشان را به صد فن گم و گور کرده‌ام و باز اما صد بار توی ذهنم مجسم می‌کنم و روی وضوحشان دست می‌کشم، از مژه‌هات، از صدات، از چیزی که توی عشوه‌ی تک به تک تارهای مژه‌هات نوشتم و کلمه‌است... که چیزی که من می‌گویم ارتباطی به عددِ مژه یا تناسبِ اجزا[ی در ترکیب نازیبا]ت ندارد آن‌قدر که به "نمی‌دانم چی" دارد. اما انگار چیزی نیست که من دوستش داشته باشم. و من خودم را برای تو دوست می‌داشتم. حتی اگر درستش این بود که تو را برای خودم دوست داشته باشم. هرچیز به تعفنِ اجبار تن آلوده و من از جستنِ زیبایی‌هایی که بتوانم کمی دوستشان داشته باشم، بریده‌ام. من از تشنه‌گیِ خطاب کردن هرچیز به حال مریضِ "... ِ من" تلف شده‌ام. و این مرا از خودم می‌ترساند.

از خودم می‌ترسم. بگذار زار بزنم. اما دیگر زاری ندارم. دوست داشتن هشتگِ کودکی دارد و پس از این، من، توی این ازدحام و عظمتِ منظم، تکه "هیچ"‍ی مجبورم و هرچه دست و پا زدم، بیش‌تر نشد که کم‌تر شدم...

 

- چه‌قدر تلخ شدم. اومده بودم بنویسم تنهایی و قرنطینه چه‌طور ساخته به تصویر بی‌امان از تحریفِ خودم :))

* حافظ می‌گه : سایه‌ای بر دلِ ریشم فکن ای گنجِ روان  ... که من این خانه به سودای تو ویران کردم. [تو موندی و این ویرانه‌ی بی‌گنج خلاصه]

البته روا نیست بعد از این نفرت پراکنیِ جانانه شعر خواجه رو به گه بکشونیم... ولی خب.

  • ۱۳ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۳:۴۰
  • روشنا

همین شب‌ها من تمام شدم

شنبه ۲۳ فروردين ۱۳۹۹

هربار که دفنت می‌کنم، من جسمِ تو ام. و تو جان منی که از جسمت گریخته‌ای. به این صفحه‌های سفید که نگاه می‌کنم، اشک‌های توست که در نگاهم شعله می‌کشد. این قطره‌ها برای غسل دادن تعفن جسم ما کم می‌آید. از صبح تا غروب، روی خرخره‌ام جادوی بی‌لطف کلماتت را می‌سایی و شب، سنگینی جنازه‌ات را تا مکان اذان صبح می‌کشم. در حالی که جانم سبک است و به پرواز برده‌ایش. هر شب تا صبح میان قله‌های توی گلوم فقط برای مراقبت از معنای آواز جدایی، کوه می‌کَنم. که کوهستان حتی اگر قسمتِ مورد علاقه‌ی تو از تن زمین نبود هم، بهترین جا برای آواز خواندن بود.

و مرگ تو غم‌آور نیست، بی‌جانی من است که تن تو را هم از عذاب، خالی کرده.

جانی برایم نمانده. جانی برایم نمانده تا آن را کف دست‌هات بگیرم و همه‌سو را در جست و جوی انحنای بوسیدنیِ کمرِ مژه‌های عشق، بدوانمت. من از خویشتن تهی‌ام. من تبدیل به یکی دیگر از همان زندان‌بانانی شده‌ام که تا خود همین غروب‌های گهی که این روزها می‌بینی و آن روزها مثل رایحه‌ی دمیده از سرِ کوزه‌ی عصاره‌ی گل می‌مانست، برات از تهی مغز بودن و سنگ دلیشان ترانه و لطیفه می‌گفتم. گاهی فریاد می‌کشیدم...

می‌دانی؟ گیر آوردن مغز و گوش آدم‌ها هم مهارت می‌خواهد، حوصله می‌خواهد، ضمیری می‌خواهد که شیفته‌ی خودش و صاحبش باشد. نمی‌دانم من تو را گیر آورده‌ام یا تو من را. می‌دانم حوصله ندارم. می‌دانم که نمی‌دانم چه می‌خواهم. لحظه‌ای صدات می‌کنم و لحظه‌ی بعد حضور خیال‌آلوده‌ات مقابلم را لگد مال می‌کنم. گاهی تو را با خودم اشتباه می‌گیرم، گاهی خودم را با تو. و بیش‌ترِ مواقع، مرزی میان این دو ضمیر نیست و نه اشتباهی ؛ دیوانه‌گی اگر این نیست پس چیست؟

و می‌دانم که بد می‌نویسم، بد می‌گویم. همیشه نازیباترین حالم را کشان کشان می‌آورم تا این صفحه‌های مجازی و همیشه بد و نازیبا می‌گویم...

  • ۲۳ فروردين ۹۹ ، ۲۳:۲۳
  • روشنا

یادت میاد کِی ما مردیم؟

دوشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۹۸

ما همه‌مون مرده‌یم. از صبح تاحالا خیلی فکر کردم ولی یادم نمیاد چی شد که مردیم. یه نقطه‌ای توی زمان هست که قبل از اون، تابع زمان، مقدار ثابت می‌گیره. انگار هرچیز از ازل حالِ ثابتی داشته و توی حالتی شبیه به روزمره‌گی، ناگهان یه انفجار کشنده اتفاق افتاده. می‌دونم که این‌طور نبوده. می‌دونم که زمان، پیش از مرگمون تابعی از درجه‌ی n و همین طور m متغیری بوده ؛ که نشه حتی توی فضای سه محوری کشیدش، پر از قله و دره و شکسته‌گی از صد جهت بوده. اما فقط می‌دونم. چیز درست و دقیقی یادم نمیاد.

رفته بودم سراغ بوفه‌ای که توی آشپزخونه‌ست تا مسکن بردارم. صبحایی که از صدای صحبت کردن خواهرم بیدار می‌شم، سرم خیلی درد می‌گیره. نشستن سرِ -حتی- مجازیِ رسولی درد مردن میاره، حمله‌های پریودی هم ترغیبم کرده بود. آخه گفته شده ایبوبروفن دوست کروناست، نباید این روزا خورد. اما من که مرده بودم. البته اون موقع نمی‌دونستم... یه گوشی پزشکی اون‌جا بود. فکر کنم مال خواهرم بود. برش داشتم، گوشاشو گذاشتم توی گوشم و انتهاشو گذاشتم روی سینه‌م. صدایی نمیومد. نیم ساعت مشغول پیدا کردن صدای تپش قلبم از توی اون گوشی بودم. انداختمش کنار. دست گذاشتم روی سینه‌م. قبلاً این شکلی هم می‌شد حسش کرد. اما هیچ‌کس اون تو نبود.

بعد که رفتم سراغ قلب مادرم، کسی درونم گفت «خیلی تلاش نکن که ضایع شدنت خیلی شدید نشه.» تازه فهمیدم که همه‌ی ما مردیم. حتی اگه تو داری نوشته‌مو می‌خونی، تو ام مردی. اگه یادت میاد چه اتفاقی افتاد، می‌تونی بهم بگی.

دیگه هیچ‌چیزی اهمیت نداره. نه چشم‌هاش، نه چیزهایی که برای به دست نیاوردنشون زجر می‌کشیدم. از وقتی که فهمیده‌م، پازل مجهولاتم کم کم داره تکمیل می‌شه اما هنوز نمی‌دونم چی شد که مردیم. حالا که مردیم، دوست دارم پدربزرگمو پیدا کنم اما نمی‌دونم چرا هنوز توی قرنطینه‌ایم.

دیشب افتاده بودم کف اتاقم، هر از چندگاهی بلند می‌شدم و توی آینه چشمامو که سفیدیشون زرد شده بود، نگاه می‌کردم. فکر می‌کردم کبد چرب دارم و زنده‌گی تا مردن، قراره برام سخت‌تر بشه. موهامو چیده بودم دور سرم و گریه می‌کردم. می‌ترسیدم. اون موقع مطمئن نبودم که از مرگه. فکر می‌کردم کار اختلالات هورمونیِ آستانه‌ی پریوده. هربار حس جدیدی به مردن دارم. یادمه که نویسنده با قساوت یکی دیگه از شخصیت‌ها رو کشت و من زار زدم ؛ که این موجود، این "همه عمر تحت و فوقِ درد و عذاب" که هرچیز کسب می‌کنه یا حتی می‌بازه، انگار زیباتر و تماشایی تر می‌شه، که در اوج فرودستی، اون‌قدر باشکوهه که همین یه عمر، کم میاد برای کشف و شناختش، این همه چیز رو با خودش چه‌طور به گور می‌بره. که حتی این جبر به طرز آزاردهنده‌ای زیباترش می‌کنه...

و همین بود. هرچند که ما مرده باشیم و در مرده‌گی حضوری زنده‌گی گون داشته باشیم، هرچند که آدمی از این سوال، روزی "یقین" پیدا بکنه، هرچیز در ثبات رخوت‌گونی در حال کشتنِ ماست و هیچ تخفیفی در کار نیست. چه من به حقیقتِ بعد از مردن یقین کنم، چه تسلیمِ نابودی بشم، ما مردیم. تو مردی. پس دیگه اینو نخون. چون هیچ‌چیزی قرار نیست عوض بشه. هیچ سطری، هیچ اندیشه‌ای، هیچ خبری، قرار نیست تغییری توی رنج تو داشته باشه. من هرگز از مردن و توی این خونه قرنطینه بودن بیدار نخواهم شد و تو، هرگز از حضور در اون جایی که این نوشته‌ی احمقانه رو می‌خونی آزاد نمی‌شی.

  • ۲۶ اسفند ۹۸ ، ۱۶:۴۹
  • روشنا
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۱ اسفند ۹۸ ، ۰۱:۱۳
  • روشنا

ضربه‌های کوچک ممتد

دوشنبه ۲۸ بهمن ۱۳۹۸
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۸ بهمن ۹۸ ، ۱۳:۳۵
  • روشنا

پیش در آمدِ تخریب

يكشنبه ۲۰ بهمن ۱۳۹۸
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۰ بهمن ۹۸ ، ۱۵:۰۴
  • روشنا
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۵ دی ۹۸ ، ۱۵:۳۹
  • روشنا

بوی خون می‌دهی

دوشنبه ۱۶ دی ۱۳۹۸

صدای فریادت را، تلاش می‌کنم با آوازی مهار کنم. آوازی که از خون می‌گوید، از آوار، از در به دری و غصه‌ها، از سوگ‌ها و عضوهای مسلوخی که از قلوب جدا افتاده‌اند. صدای فریادت را، تلاش می‌کنم خفه کنم. خفه نمی‌شوی که ؛ مگر گم شوی در شورشِ ترسم توی آوازم.

بعد، جلوی چشمم می‌نشینی. می‌چسبی به شیشه‌ی نگاهم. تصویرت که دهانش را باز و بسته می‌کند، جیغ می‌کشد و صداش را پیدا نمی‌کنم. از وقتی در دنیای من چشم باز کرده‌ای، در تقلا بوده‌ام صدات را گم و گور کنم... چه‌گونه توی این مهلت کوتاه بازیابمش؟ صورتت را می‌خراشی و من نمی‌توانم دستانت را بگیرم.

می‌دانی؟ در کابوس‌های شبانه، فریادت شکنجه‌گرم است. هر شب، هر شب. اما آفتاب، به محض ظهور، هر آخرِ دنیا، صدات را از ذهنم می‌شوید. هر صبح، سر درد، سر درد.

سرم را، من حتی تنم را، فرش کردم نذرِ معموریِ کفش‌های جنگیِ سپاهت. اما جز ویرانی بر من نخواستی ؛ «بر ما واجب است که مسلمان و غیر مسلمانشو بکشیم. مسلماناش شهیدند و به بهشت می‌رن، کافراش کافرند و به جهنم.»

جمعیتِ ما، هیچ‌کدام نبودند ؛ امیدوار بودند. پرده‌های آبِ مقابلِ نگاهشان، بندِ لحظه‌ای محبت بودند.

پس از سرخیِ خون شهیدِ تاریخ، هشت شَه دیگر رسیدند. مردم خروشیدند که "أین المنتقم بدم المقتول بکربلاء؟". اما جمعیتِ خون‌آلوده به شرمِ ما، در این سوال، حفره حفره‌ی تیرباران‌های اجزاءِ خشم‌آلودِ مختارِ ثقفی گشتند. خونِ آلوده ریخت، این فرش تنم، سرخ شد، باز به استقبال. سرزمینم در مصاف لشکرت، دردش را به گونه مالید و لب‌خندش را داد دستت. آن تیربارهای عجیب اما قریب، طوری باریدند که تنهایی درید و پیش رفت، مغز استخوان را به آغوش کشید.

لب‌خندم، تکه پاره شد. تکه تکه‌های لبانم را از گوشه گوشه‌های خشمت جستم، کلمه ساختم. خروشیدی... خسته بودم. خسته شدم. خواستم دیگر نشنوم...

مردمی نداشتم. همه را تو به تیر بسته بودی. جا به جای تنم مشغول به قدوم سربازان خودت بود و نه من تمام بودم، نه تو صبور بودی. تمامم تو می‌شدی و صدات را... یادم نمی‌آمد از کجای آواز گم کرده بودم.

خسته‌ام. خسته شده‌ام. مرگِ تو در من ساده نیست و نه حتی می‌خواهمش. حالا که هرکجا چشم می‌اندازم سَر بازی به بازی گماشته‌ای... من بعد می‌خواهم تو باشم. نه فقط خاکِ اشغالیت ؛ که تو.

پیش از این سال‌ها، گمان کرده‌ام که از مرگ نترسیده‌ام. برای من که تا پیش ازین، "لذت" را جز در "رمان"ها و "موسیقی"ها و "فیلم"ها لمس نکرده‌ام، جز با زخمه‌ی دو تار و کلماتِ عربی نرقصیده‌ام و نگریسته‌ام، مرگ از مفهوم اشباع بوده ؛ چرا که زنده‌گی از حقیقت تهی بوده..

اما از وقتی دستِ تسلیم بالا بردم و زبانِ سرخ خود را با دستان خود ذبح کردم، هراس مرگ را در خود شناخته‌ام.

تو خونِ مرا در گهواره ریخته‌ای ؛ بالأخره خشمم با سرخوشی آمیخته و بزرگ شده‌ام. بالأخره زنده‌گی معنا پیدا کرده و تو خفه شده‌ای. دلم برای چشم‌های غمگینت می‌رود. تقلات، پیرم می‌کند. بی‌صداییت، آزارم می‌دهد. اما من بالأخره اخته شده‌ام. با دردهام می‌نشینم و در حالی به تو تبدیل می‌شوم که جزء جزءت را قصاص می‌کنم ؛ همان موقعی که جزء جزءم را به بند می‌کشی...
رقص شادیِ من در خیل عزادارانِ لشکریانِ مبهوت و ترسیده‌ات، نه از عشق است. که از بی‌چاره‌گیست. همین که بدانی بی چاره‌ای، دنیا حتی یک‌ذره هم دستِ تو نیست، کافی می‌شود.

آرام آرام، زیر دست و پای این جمعیت کم می‌شوم، اما حقیقت قلبم را با دستانِ آلوده به خونِ تو نمی‌کشم.

باری، بوی خون آن‌قدر تند و بسیار است که.. مثل صدای تو، نمی‌توان در چیزی گُمش کرد. با این حقیقت می‌نشینم. خون، بناست که ریخته شود، مرگ، بناست که زخم‌ها را شخم زند و دنیا، بناست که فرو پاشد...

  • ۱۶ دی ۹۸ ، ۱۵:۰۲
  • روشنا

i just took the last pill

جمعه ۲۹ آذر ۱۳۹۸
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۹ آذر ۹۸ ، ۱۲:۱۱
  • روشنا

گفتی

جمعه ۰۸ آذر ۱۳۹۸
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۸ آذر ۹۸ ، ۱۷:۲۲
  • روشنا
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۴ آبان ۹۸ ، ۱۹:۵۷
  • روشنا

they say you must dump your fake friends

پنجشنبه ۲۳ آبان ۱۳۹۸
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۳ آبان ۹۸ ، ۲۱:۰۷
  • روشنا

what I was actually talking about

شنبه ۱۸ آبان ۱۳۹۸

خواب دیدم که بیدار و هشیاری. با مردمک‌های خاکستری روشن و کلاهی که همیشه مرا به یاد کیسه‌ زباله‌های مشکی‌رنگِ بازیافتی می‌اندازد. و همه‌ی رنج‌های در شمار نَیای ما را در دست داشتی. فقط رنج‌های ما را. ما را. ما، در زمانی که به واسطه‌ی سرِ تاس تو و فرم خاصِ چشم‌هایت «ما» می‌شویم و از دیگران جدا می‌شویم ؛ نه آن‌طور که خودمان بخواهیم و دوست داشته باشیم ؛ حتی بدموقع، موقعی که ما بیش از هرگاه در تلاش خاضعانه‌ی با دیگران پیوستن و از اصل و ریشه‌ی خود بریدن، گم شده‌ایم. گم شده‌ایم در تخیلاتِ مدامِ رفتن‌هات به راه‌هایی که قرن‌ها پیش باید می‌رفتی و در شمارشِ کارهای ساده‌ای که می‌توانستی بکنی و نکردی. هربار دق کرده‌ایم از ساده‌لوحی‌هایی که می‌توانستی به خرج ندهی اما با آن‌ها آدم کشتی ؛ آن زن لاغر و سیه‌چرده‌ای را که همه در وصفش، اول می‌گویند «خیلی زشت‌رو بود.» و بعدش همه‌گی اقرار می‌کنند که از هرکس برای تو مهربان‌تر و وفادارتر بود. و ما، همه، اسیران زشتی‌های رسیده از ژن‌هایی هستیم که از اثرِ ویران‌گری‌های اغراق‌آمیزیِ مفهوم دروغینِ عشق، آخرین چیزی که می‌توانسته به ذهن‌های حاملانشان خطور کند، این بوده که نتیجه‌ی نازیبای ترکیب نازیبایی‌هاشان چه خواهد شد و با ذهن‌های زیبای فرزندانشان چه خواهد کرد. چه می‌خواهیم از این حیات زشت؟ از این حیاط زشت، از ملخ‌های مهاجر زشتی که روی زشتی‌های صورتمان می‌پرند، از این زمین زشت، از جای زخم آن کشتزارهای زشتی که آن زن زشت در بیماری و خسته‌گی به گمانِ خودش آباد کرده بود، روی پیشانی زمین؟ آن کشتزارهای زشت که هم‌شهری‌های زیبات بایرش کردند و در کله‌های کچل و مایل به حجم مکعبیِ فرزندانتان، هستی را، جایی، در زمین‌های بایرِ شمال تهران که هنوز کسی فرصت دریافت زیباییشان را نیافته بود، در گورستانی بدونِ حتی یک سنگِ قبر، با هستی‌های دق‌کرده‌ی آدم‌های بی‌عرضه‌ی دیگر، یک‌جا، به گوری دسته‌جمعی، دفن کردند....

البته خیلی هم بد نشده ؛ می‌دانی؟ ما وجب به وجبمان، قدم‌گاه‌های بخیه‌های عمل‌های زیباییست. مخصوصاً دل‌هایمان که آدم‌های خیلی زیبا می‌گویند زخم‌هایی‌اند پر از دل. خب، اگر می‌توانستی آن چشم‌های خاکستریِ خیلی روشن را یک طوری به این‌جاها برسانی، ما دیگر بلد نبودیم بجنگیم. پس البته که خیلی هم بد نشده.

بیدار شدم و توی آینه نگاهم کردم ؛ سلام بیوتیفول. و کاسه‌ی دست‌شویی پر از آب‌های خاکستری روشن شد که بوی کیسه زباله‌های بازیافتی می‌دادند.

پسر بدجنس و بی‌ریختی یک گوشه ایستاده بود ؛ با استخوان‌های باریک و نگاه‌های شیطنت‌آمیز. دوست نداشتم تولدش را تبریک بگویم. اذیتم می‌کرد و من دستش را گرفتم، کردم توی حلقم تا بهتر دستش برسد. و او نشست پشت سرم و هی فوت کرد، هی فوت کرد و من یخ بستم...
اما روح مذکر دیگری هم بود آن‌جا که یا خیلی جلو می‌نشست و یا خیلی عقب. همیشه پیش از رسیدن به مقصد، پیاده می‌شد. همیشه پیش از تمام شدنِ حرف‌هام می‌گفت «چشم». همیشه آن‌قدر خوب نگاهم می‌کرد که از زشتیِ چهره‌ی آن زنِ تکیده‌ی رنج‌کشیده و لاغری که به قتل رساندی، می‌ترسیدم. از فرزندان یتیمش که سرشان را با چاقو و بعدتر با ژن‌های نامهربانت تراشیدی، می‌ترسیدم. من از چشم‌های خاکستری و ساده‌لوحی‌های اذان‌گو بر بامِ آن خانه‌ی مورد تنفرِ مردمان زیبارو ی شهرت، توی وجودم، می‌ترسیدم.
و چون می‌ترسیدم، خواهرم فریاد می‌کشید «تو خیلی خفنی، ما خیلی خفنیم ؛ فقط از اثر خاکستریِ خیلی روشنِ نگاهمان است که مردمان در آغوشمان نمی‌کشند.» و من توی ذهنم ادامه می‌دادم که آری، ما همان هماره در عذابانِ از خفن نبودنیم. که کفاره‌ی مادری‌های به گورستان ریخته‌‌شده‌ی زن سیه‌چرده‌ای را می‌دهیم که کله‌های مایل به حجم‌های مکعبی، سالیان دراز در گورستان‌های رزرو شده توسط سردخانه‌های خشن‌ترین سلاخی‌خانه(تو بخوان بیمارستان)های شهر، زنی مهربان را جستند و نیافتند. جستند و نیافتند.
بعد از آن، تو پدربزرگم را کشتی. می‌دانی؟ پیش از آن می‌نشستم و برای خودم می‌کشتمش و دق می‌کردم. زنده‌گی برای رفتنش امکانی نداشت. اما او خودش را کشت. سیستم ایمنی بدن به خود حمله می‌کرد ؛ مدام و بی‌وقفه. و حتی من خودم را ؛ که بیماری پوستی سرم از دسته‌ی همان لعنتی‌های خودایمنیست.
و من خودم را می‌اندازم در آغوش اشمئزازم از متون سخیف کیک تولد آن پسر بدترکیب که دنبالم می‌کرد.
و من از غصه‌ی نازیبایی و سیه‌چرده‌گی زنی در خودم که تو کشته‌ای، هرگز هم ردیف کسی ننشستم، هرگز زیباترین سلام دادن آدمی را با بهترین لب‌خندم به آسمان نرساندم. که من، جایی، در نزدیک‌ترین فاصله‌ی ممکن برای ایستادن آدمی به نزدیکی هسته‌ی داغ زمین، دفن شده بودم، روی جنازه‌های تنهای دیگری که از «ما» نبودند.

و پدرم نگاهمان می‌کرد. تمامش را. مدام فریاد می‌کشید «در شأن دختر من نیست.» و من می‌انگاشتم دخترش باید خفنی باشد. اما از پدرم انتظار نداشتم در سایه‌های افسانه‌های تخیلیِ شأن و طبقه و و درجه، بخواهد بخوابد..
اما پدرم انگاری از «ما» نبود. نمی‌دانم چه‌طوری امکان دارد که به واسطه‌ی او من جزئی پررنگ از این جمع نگونی باشم و او آن‌چنان، با آن روی زیبا، آزاد و تنها از هر جمعی فقط نگاه کند.
پدرم هرگز نشانی از سکوت و انفعال ندارد. او طوفان است، امواج و گرداب‌های همیشه هیجان‌زده.
و من وقتی توی آن کاسه محتویات مغزم را ریختم، دوست‌تر داشتمش. آن‌قدر دوستش داشتم که نمی‌توانستم هم‌ردیف کسی بنشینم.

  • ۱۸ آبان ۹۸ ، ۱۸:۱۵
  • روشنا

مشکل از آن بود که ماها فکر می‌کردیم باید توجیه کنیم. اگر تو پیامبر بودی، ماها باید تا نفس آخر باهات می‌آمدیم. ماها اخلاقمان ثُبات بود، گیر کردن بود. تو آمدی، فریاد کشیدی و ما خشم و بلندیِ صدات را ستودیم و توی خاطره‌هامان ازش نوشتیم. نوشتیم «عربده می‌کشید و می‌گریستیم. او مقدس بود و ما ضعفاء. عربده‌ها می‌کشید و از زیبایی و شکوه‌مندیِ عر عر هاش آسیب می‌دیدیم.»

تو آمدی، زدی و شکستی، ما پا گذاشتیم روی خرده شکسته‌ها و گمان کردیم زخم‌های مقدس بر می‌داریم و زخم خوردن صواب است و فرو تر رفتیم، در فقر و ضعف کورتر شدیم. چه‌گونه از هیچ به هیچ‌تر سفر می‌توان کرد؟ این گونه که ما کردیم.

من برای دل خودم ندیدمت. من هرگز لحظه‌هایی را که تو به گونه‌ای به گند می‌کشیدی، دل نداشته‌ام.

دیوارها را از پشت می‌کشیدم اما تو آمدی و کشیده شدی پسِ گردن کشیدن هام. من راه حل‌های تو و همه‌تان را با هزار سختی فراگرفتن می‌توانستم. اما چرا هرگز تف نینداختم توی صورت‌های عبوستان تا راه‌های دلم را طی کنم؟ من استثمار روانی شده بودم. من استثمار روانی شده‌ام. و قربانی نبودن کشنده‌تر از قربانی بودن شده بود، باورم کن. برای یک پله تغییر، من به تمام محو می‌شدم. آخر چه‌گونه می‌توانستم با این بنای محقر چنین کنم؟

من به افکار مالیخولیاییت نسبت به کردارم و راه‌هایی که از آن‌ها می‌خواسته‌ای «درست»ـم کنی، اهمیت داده‌ام. من تحت استثمار تو زاده شده‌ام و با دست‌های تو حلق آویز می‌شوم و در گودال مرگ گم می‌شوم. می‌دانم که این جبر تو ست و من مجبورم اما دانستن کافی نیست. توانستن هم کافی نشده. حداقل گمانش هم کفایت نکرده. من حالم از تو به هم می‌خورد و ... تو به حالِ من به خودت اهمیت نداده‌ای. حالی که من هرلحظه تو را در دلم هزار بار کوبانده‌ام و نتوانسته‌ام به افکار مالیخولیاییِ مربوط به منت بی‌اهمیت باشم.

دیگر ۱۳ سالم نیست. نه حتی ۱۵ و ۱۷. بیست و یک عجب عدد حجیم و سنگینیست. من زیر فشارت مُرده‌ام. ۲ سال و نیمی می‌شود.

  • ۲۴ مهر ۹۸ ، ۱۶:۱۶
  • روشنا

You're dislocated... Don't be like that

جمعه ۱۹ مهر ۱۳۹۸
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۹ مهر ۹۸ ، ۲۳:۵۸
  • روشنا

یک‌کمی هم بیا*

جمعه ۰۵ مهر ۱۳۹۸

چشم هام رو عذاب می‌دم ولی دلم نمیاد که این شبا سر بیان. صبحا اشباعند از گریزناپذیریِ حقیقت، سرشارند از کثافتی که «من» ساخته‌امش و بس. و من در تحملش تنها نیستم. که این بدترش می‌کنه. که این حتی شاید بدترین چیزش می‌کنه.

بعد از این‌که دکتر گفت باید استرس رو کم کنم، هیچ راهی جز گرفتن دنیا به زانوهام نداشتم. اما رسولی مشغول و مُصر به حل کردن دو سال دیگه‌ی زنده‌گیم توی استرس بود. نتونستم استرسِ تحمل استرسِ بیش‌تر رو شکست بدم. اما سعی کردم مهربان و مخرب باشم. برای این که من مدت‌ها بود دوست داشتم مثل تو باشم و موقعیتش پیش نیومده بود. مدت‌ها بود فکر می‌کردم برای مقابله با هراس فنا، باید تو باشم. مثل تو زیبا و دوست داشتنی و کشنده. که غر نزنم و زیر شلاق، سرودهای عاشقانه و وفادارانه بخونم. غر نزدم به جون مردمک چشمم دیگه ؛ چون می‌خواستم مثل تو باشم. می‌خواستم زیر بارون و طوفان، جلز ولز کنم و تا نفس آخر بدرخشم. می‌خواستم توی لهیبِ آتش برقصم و از لب‌خند هم حتی نگذرم. من خواستم قوی باشم. عجب خواسته‌ی مهلکی.

رسولی گفت «دوسْت دارم.» و دنیای کوچیک من، با شرم به انتهای خودش نزدیک شد. گفته بود استحاله دوست داره و هیچ‌کس هیچ غلطی نتونست بکنه جز شبیه‌ترینشون به تو. به صدای آرام و زیبات، به قامت بلند و باریکت. اما تر به اخلاق بیم‌دهنده‌ی امیدوارت. تو بیش از تقاص‌دهنده‌ی خداگونه‌گی، پیامبر بوده‌ای. و من توی لب‌خند ناامید شده‌ی محجل در حالی یافتمت که برای کثافتی که ساخته‌م، غمگین بودی.

اما منو ببخش که هرگز قدری قوی نبودم که از دو سال ناچیز نگذرم. من تسلیم شده بودم وقتی محجل با سر و وضع منجی، بالای سر جنازه‌م رسید و ایستاد و تو رو برای ملامتم احضار کرد. چرا نیامدی؟ لب‌خند زد و توی چشم‌هاش خاطره‌ی دست‌نیافتنی بودنت رو از نو به سوگ نشستم ؛ اون هرگز به صورت ماها، ما اجسام متحرکِ یاد آورِ عمل جنسی حتی با چهره‌هامان، نگاه نکرده. تو رو چنین یافتم. در نگاه نکردنش، در هماره نبودن و دست نزدنی بودنت. که من رو تبدیل به شیئی متحرک و یادآورِ عمل جنسی حتی با چهره‌م می‌کنی که بخوام به چشم‌های محجل دست بزنم و به حضور خشونت‌بارِ رسولی توی استرسِ مزمن شده‌م.

 

*حتی به خوابی که توش، من خر شده‌م تا تو باز با مهربونی سر ببُریم. چون که جز پناه به حضور مُرده‌ی تو در خودم، هیچ چیزی که مایه‌ی عذاب نباشه، پیدا نیست انگاری تا ابد.

  • ۰۵ مهر ۹۸ ، ۰۳:۲۸
  • روشنا